چو پاسخ بخواند آن گرانمایه شاه
بیاسود و روز دگر با سپاه
همه لشکر آرایش رزم کرد
شهنشاه را سر سوی بزم کرد
سپیده دم از خواب برخاست شاه
بفرمود تا بر نشیند سپاه
بغرید کوس و بر آمد خروش
دو لشکر چو دریا در آمد به جوش
سواران تازی کشیدند صف
یکایک به لبها برآورده کف
سوی میمنه حارث شیردل
که از شیر بستد به شمشیر دل
سوی میسره پارس پرهیزگار
ابا او سواران خنجر گزار
به قلب اندرون شهریار جوان
ابا نصر کو بد ز نامآوران
وزان روی مر اردشیر بزرگ
بیامد به کردار درنده گرگ
سوی میمنه رفت رهام شیر
ابا وی ز ایران هزاران دلیر
سوی میسره بود کُندیستون
چو پنجه هزار از دلیران فزون
خود و لؤلؤ و مهد در قلبگاه
به پیش اندرون پیل و جنگی سپاه
ز بانگ سواران و از کوس و نای
تو گفتی که چرخ اندر آمد ز جای
شه تازیان را جهانجوی گفت
که اکنون هنرها نباید نهفت
سواری دلاور به میدان فرست
که باشد بر ایرانیان چیرهدست
بفرمود تا رفت پیشش نعیم
بدو گفت کای شیرمرد قدیم
کنون شو به میدان به جولان در آی
سواری و مردی به مردان نمای
بیامد بَر افکند بر گستوان
بپوشید ساز و سلیج گران
خرامان بیامد به آوردگاه
یکی بنگرید او به ایران سپاه
بدیشان چنین گفت کای سرکشان
من از خویشتن داد خواهم نشان
منم نامدار دلیران نعیم
که در بیشه دارد ز من شیر بیم
سراسر به فرمان من روز کار
سواران گردنکشان شش هزار
همان نیز خویشِ شهِ تازیان
سر آید کنون سرکشان را زمان
یکی مرد خواهم نبرد آزمای
که با من بدارد درین رزم پای
به مردی و گوهر سزاوار من
مدارید خوار ایچ گفتار من
نگه کرد لؤلؤ سوی پهلوان
بدو گفت کای گُردِ روشن روان
سواری به میدان فرست از مهان
که روشن کند نام خود در جهان
بفرمود تا ماهیار دلیر
کزو بیشه نگذاشتی نره شیر
بیامد بدو گفت کای نامدار
هم اکنون سرِ آن سوار ایدر آر
که خشنود گردد جهان آفرین
اگر شاه خشنود گردد ازین
برون تاخت پس اسب را ماهیار
چنین گفت کای دیو چهر سوار
بگو نام تا از که داری نژاد
که نام و نژادت به گیتی مباد
بدو گفت مرگ تو نام منست
هلاک سپاه تو کام منست
چو آتش بَر و بَر یکی حمله کرد
بر آمد به گردون یکی تیره گرد
در آمد بزد نیزه را بر سپر
سنانش نکرد ایچ گونه گذر
همانگه در آمد بدو ماهیار
به دست اندرون تیغ سندان گذار
چو دید او که تیغ اندر آمد برش
نهان کرد در زیر درقه سرش
بزد تیغ زیر بغل نامجوی
نعیم اندر آمد ز بالا بروی
به خاک اندر آمد سر و مغفرش
فرستاد نزدیک لؤلؤ سرش
چو ایرانیان نعره برداشتند
همی تازیان ماتم انگاشتند
نگه کرد بهمن سوی شاه شام
که این مرد بود اندر آورد خام
مرا بخت وارونه آمد به فال
که شد پیشدست آن سگ بدسگال
نبایست کاین مرد شد پیشدست
سپه را به گفتارها دل شکست
چو حارث دژم دید مر شاه را
به دل کینهور گشت بدخواه را
به بهمن چنین گفت کای شهریار
روانت بدین کار غمگین مدار
که من کینه او به جای آورم
هم اکنون سرش زیر پای آورم
بدو گفت بهمن که این نیست رای
ترا نیست نوبت نگه دار جای
چنین گفت حارث که گر پادشا
سزد گر کند آرزویم روا
پدر را به خواهشگری برد پیش
بسی نیز خواهش نمودش ز خویش
که گر شاه دستور باشد یکی
نمایم هنر پیش شاه اندکی
روان را فدای شهنشه کنم
ز نیروی خود دشمن آگه کنم
شهنشاه را گر چه دشوار بود
گَهِ رزم و هنگامِ پیکار بود
بدو گفت پیروز بادت شدن
به شادی و خودکامگی آمدن
بیامد همانگاه حارث چو باد
بیاراست اسبی عقیلی نژاد
جهنده چو برق و خروشان چو ابر
نشست از برش چون رمیده هُژَبر
جهان آتش از سُم و از نعل اوی
نهان زیر خُود آن زح لعل اوی
سلیحش چنان بد که اندر عرب
ندید آنچنان هیچ والا نَسَب
دو اسب دونده به زرین ستام
کشیدند در پیش او ده غلام
چو نزدیک شد پیش دشمن براند
غلامان و اسبان همانجا بماند
بر ماهیار آمد و بانگ کرد
بدو گفت کای بَدرگِ دیو مرد
سواری بکشتی که اندر زمین
چنو نیز ننهاد بر اسب زین
بدو گفت پیش آی و خیره مگوی
هنر بین و پس چاره خویش جوی
بیاور تو حمله هنرها نمای
اگر شیرمردی کنون دار پای
به پاسخ چنین گفت فرزند شاه
مبادا ترا هرگز آن پایگاه
که من بر تو سگ پیشدستی کنم
ز بالا مَنِش سوی پستی کنم
بجوشید خون در تن ماهیار
یکی سفته زوبینِ زهر آبدار
بینداخت و زد بر سرش چون شهاب
بیامد هم آورد ازو در شتاب
سپر را گذر کرد و اندر زمین
نشاند آن سرافراز مرد گزین
ز زوبین نیامدش آزار هیچ
به دل زان نیامدش تیمار و پیچ
بدو گفت حارث که ای پر هنر
ببینی کنون زخم شیران نر
نگه کرد و زخم مرا پای دار
زمانی کنون پای بر جای دار
بیامد بزد نیزه اندر شتاب
سَر مرد جنگی در آمد به خواب
گذر کرد بر جوشن و بر سپر
سنان از پسِ پُشت بر کرد سر
غلامان سرش زود برداشتند
سپه نعره از چرخ بگذاشتند
چو افکنده شد در میان ماهیار
همآورد را یار شد خواستار
سواری چو آتش بیامد برش
بیفکند از پس یکی دیگرش
چنین تا ده از نامور سرکشان
بیفکند و بردندشان زین نشان
دل بهمن از تازیان شاد گشت
روانش ز تیمار آزاد گشت
به شاه جهاندیده گفت ای پدر
چو بنمود حارث بدینسان هنر
بفرمای تا باز گردد کنون
کزین پس دگر کس نیاید برون
بدو گفت کان گُردِ رزمآزمای
نیابد به فرمان من باز جای
کنون بر سر کوه رفت آفتاب
گه آمد که آرام گیریم و خواب
اگر شاه بیند که گردیم باز
تبیره یکی کوفت باید فراز
بزد کوس و لشکر یکی بازگشت
دو لشکر ز حارث پر آواز گشت
جهانجوی فرمود تا مرد گنج
یکی بدره دینار آرد ز گنج
بیاورد و در پای حارث بریخت
وزان سو همی هر کس خاک بیخت
دل لشکرِ دشمنِ شهریار
شکسته شد و گشت تیمار خوار
دل لؤلؤ از شه چنان بُد به غم
که با کس ز لشکر نزد هیچ دم
شبِ تیره چون دیدگان باز کرد
دمید و سپیده دم آغاز کرد
در آمد ز هر دو سپه کوس و نای
دو لشکر چو کوه اندر آمد ز جای
درین روز لؤلؤ بسان کیان
نشست از بَرِ ژنده پیل ژیان
به بالای سر چتر هندی به پای
نشسته به مهد اندرون دلربای
همان مهد بر پشت پیل سپید
چو بر چرخ گردنده تا بنده شید
غلامان زرین کمر شش هزار
به گرد اندرش ایستاده سوار
به پیش اندرش شصت پیل بزرگ
سپاهی چو درنده گرگ سترگ
به قلب اندرون کاویانی درفش
ز خفتان سپه سرخ و زرد و بنفش
چو بهمن نگه کرد و او را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
مرا بود گفت این بزرگی چنین
جهان پیشه دارد سترگی چنین
به دشمن سپارد ستاند ز دوست
خُنک هر کرا آزِ دل دور ازوست
چو خورشید هنگام بالا گرفت
هوا از تبش طبع خارا گرفت
مبارز نیامد برون از سپاه
به دشمن همی کرد هر یک نگاه
سپهدار حارث برون شد ز صف
دمان و دوان بر لب آورده کف
چو آن دید بهمن به دل تیز گشت
زبان و دلش شورش انگیز گشت
که او را همی بهره رزم آمدست
مگر لشکر ایدر به بزم آمدست
نخواهم که او سوی میدان شود
سواری دگر نزد گُردان شود
عنانش گرفتند مردان شاه
که رفتن ترا نیست فرمان شاه
ز ره بازگشت آن سوار دلیر
بیامد بر شاه ایران چو شیر
فرود آمد و پای او بوسه داد
بدو گفت کای شاه فرخ نژاد
ز سستی چه کردم به هنگام کار
که رفتن نفرمایدم شهریار
بدو گفت شاه ای گرامی پسر
نکردی تو سستی به گاه هنر
تو مردی بدادی گهِ رزم داد
جهان آفرین از تو خشنود باد
ولیکن بترسم که از پس هنر
گزند آید از چشم بَد بر تو بَر
بدو گفت خونم به ایران زمین
شود ریخته شه مبادا غمین
دل شاه ازین بنده خشنود باد
دل بدسگالانش پر دود باد
ز گفتن چو بهمن زبان را ببست
ببوسیدش آن نامور پای و دست
چنین دان که خاموشی، آری بُوَد
پس از مستی آخر خماری بُوَد
برون رفت تازان میان سپاه
زمانی بگشت اندر آوردگاه
بناورد کردن چو آغاز کرد
به گردان گردنکش آواز کرد
که ای نامداران و آزادگان
شهنشاه را یک به یک بندگان
یکی نامدارم من اندر عرب
دلیر و سرافراز و والانَسَب
خداوند گردنکشان ده هزار
سواران گردنکش نامدار
و گر دادم اینک شما را نشان
که از تن ربودم سر سرکشان
سواری که پیش من آید به جنگ
نخواهم که باشد به گوهرش ننگ
چو لؤلؤ نگه کرد او را بدید
سوی پهلوان سپه بنگرید
بدو گفت کز ننگِ این یک سوار
به جانم رسید ای گرانمایه یار
به ایران سپه نیست یک زورمند
که گرداند او نام خود را بلند
سپه را رهاند ز کردار اوی
وزین روی بیهوده گفتار اوی
ز مردان یکی مرد با داد بود
که فرخنده مهران فرهاد بود
جوان و دلیر و سبکمایهای
که نزدیک لؤلؤ بدش پایهای
سواری که هنگام کین و نبرد
ز باد دمنده بر آورد گرد
ز پشت گرانمایه فرهاد بود
نیایش چو گودرز کشواد بود
ز مردان به هر کار یک رو بُدی
ز سوگند خواران لؤلؤ بُدی
بفرمود تا پیش رفت اردشیر
بدو گفت کای نامور شیر گیر
هنرهای تو شاه ایران ندید
کنون کرد باید هنرها پدید
گر این مرد را اندر آوردگاه
به خاک آوری شاد گردد سپاه
شهنشاه تخت و کلاهت دهد
میان مهان پایگاهت دهد
چو بشنید مهران زمین بوسه داد
چنین گفت کای شاه والانژاد
هزاران چنان مرد رزمآزمای
به پیشم ندارند در حمله پای
از آخر بیاورد اسبی سیاه
که همتا نبودش به ایران سپاه
سیه بود ساز و سلیح سوار
سه تا خشت پولاد زهر آبدار
گرفت آن هنرمند در زین ران
همان نیزه و تیغ و گرز گران
یکی گرز پولاد سی من به سنگ
به گَردان بر آورد پس بیدرنگ
بیامد سوی دشت آوردگاه
رسانید بر چرخ گرد سیاه
ابا وی یکی نامور ترجمان
که بر راستی راند یکسر زبان
به حارث چنین گفت کای مرد کین
به یک دسترس چیره گشتی چنین
چو من با تو آهنگِ نیرو کنم
زمین را پر از خونت یکسو کنم
یکی باز گویی که نام تو چیست
کزین پس به بختت بباید گریست
بدو گفت حارث که نام و نشان
به یک بار گویند گردنکشان
به کردار کردیم پیدا هنر
به گفتار گفتیم نام و هنر
تو بر گو کدامست گوهر ترا
که در تیرگی رفت اختر ترا
بدو گفت مهران فرهاد را
ندانی مگر مردم راد را
کجا سوی گودرز دارد نژاد
ز مادر نژادم سوی کیقباد
خداوند گردنکشان ده هزار
یکایک شمرده ز ایران سوار
ز ما بود بهمن که آواره شد
ز تخت نیاکانش بیچاره شد
نبد در زمین جایش اندر جهان
از ایدر به مصر آمد آن به نهان
بدو گفت حارث که ای بیبُنان
بکردید کردار اهرمنان
ستمکاره گشتید بر شهریار
گنهکار گشتید در کردگار
نشاندید یک بنده بر جای شاه
ستم رفت بر شاه بر بیگناه
بگشتید از راه کیهان خدیو
سراسر گزیدند فرمان دیو
خداوند داند که او بینواست
سر تیغ و نیزه شما را سزاست
اگر بر رسد بر شما دست شاه
چه پوزش کنید از گذشته گناه
بدو گفت مهران که فرزانه مرد
فراوان نگوید به گاهِ نبرد
بیار ار هنر داری و دستبرد
که در تن روان تو گویی فسرد
بگفت این و دستش سوی گرز کرد
پس آهنگ آن مردِ بابُرز کرد
در آمد فروهِشت گرز آن دلیر
سپر بر سر آورد و سر کرد زیر
بزد گرز و تنگش چو اندر رسید
که آواز گرزش دو لشکر شنید
نجنبید دستش به زیر سپر
پس آهنگ آن مرد و بازو نگر
کمانش چنان بُد که بشکست خرد
بدو گفت کاکنون ببین دستبرد
بیامد بزد تیغ بر فرق سر
سپر بر سر آورده مرد هنر
چنین هر یکی زان سوارانِ کار
پس یکدگر حمله بردند چار
هنر پیشه حارث چو چونان بدید
دگر باره تیغ از میان برکشید
سپر بر سر آورد و خُودش درید
نه آن بُد که آزار بروی رسید
دگر باره مهران رزمآزمای
گزین کرد خشت و بیفشارد پای
بینداخت بر وی نشد کارگر
در آمد برو حارث پر هنر
یکی تیغ زد بر سر فرق اوی
بریده شدش فرق تا حلق اوی
بیفتاد مهران به میدان درون
به خاک اندرون غرق و غلتان به خون
ز خویشان مهران بسی تنگدل
به روی اندر اندوده بودند گل
همی سوگ آن نامور داشتند
دل از رزم و پیکار برداشتند
چو لؤلؤ چنان دید دل تنگ کرد
ابا پهلوانِ سپه جنگ کرد
که اندر میان این چنین یک سوار
بیابی یکی نامور کینهدار
که این مرد را زیر پای آورد
همان کینه ما به جای آورد
چو دلتنگ دیدش چنان پهلوان
دلش گشت بر خویشتن پر توان
خود آراسته بود بیرون زد اسپ
به کردار سوزنده آذرگشسپ
چو بهمن چنان دید بشناختش
دل از شادمانی بپرداختش
شه شام را گفت کاین نامدار
همانا که هست اردشیر سوار
بفرمای تا باز گردد پسر
که با او برابر نیاید مگر
دویدند فرمانبران پیش اوی
ندیدند برگشتن از کیش اوی
چو پیش آمدش اردشیر بزرگ
بدو گفت کای دیو چهر سترگ
تویی کاندرین رزم ایران سپاه
بسی کردی از نامداران تباه
چنین داد پاسخ که گر دادگر
دهد نصرتم بر تو ای بدگهر
هم اکنون ز شولک بگردانمت
همان پیش ایشان بخوابانمت
بدو پهلوان گفت کز باستان
بسی یاد دارم چنین داستان
که بر شیر روباه برگشت چیر
به دستان درآورده او را به زیر
ترا جای دستان و نیرنگ نیست
مرا با تو امروز جز جنگ نیست
به زاری چنانت کُشَم چون سگان
فرستمت سر نزد پرمایگان
چو حارث برانگیخت اسب نبرد
به نیزه در آمد به کردار گرد
چو تنگ اندر آمد به شیر دژم
بزد تیغ و شد نیزه او قلم
وزان پس در آمد به کردار باد
سپهدار بر قبضه کف بر نهاد
چو دید آن کجا او نهان کرد سر
بینداخت تیغ و گرفتش کمر
بیفشارد پای وز زینش بکند
بزد دست و برداشت او را بلند
ز بالای سر برد و زد بر زمین
برید او سر آن سوار گزین
سلیحش بکند و فرستاد سر
به نزدیک لؤلؤی بیدادگر
از ایران سپه بانگ برخاست غو
درین داستانها شگفتی شنو
مر آن را که سر بُرد لؤلؤ هزار
ببخشید دینار و کردش نثار
شه تازیان چون پسر را ندید
ز اسب اندر افتاد و چونان سزید
همان جهانجوی و بهمان همان
ز اسبان فرود آمدند آن زمان
به تن بر، همه جامه کردند چاک
به سر، بر پراکند لشکرش خاک
ز میدان تنش خوار برداشتند
به دشمن سرش نیز نگذاشتند
سواری برفت و سرش باز خواست
ز نازک تن او جز از جان نکاست
چو جان شد یکی کالبد گیر کم
اگر بیسر آید تنی نیست غم
تن مرده را سر چه آید به کار
به یاد آمدم پند آموزگار
روان را نگه دار تا بیگناه
به یزدان رسد مر ترا نیکخواه
اگر با گناهی و گردنکشی
چنان دان که در هفتمین آتشی
گهنکار تن را به توبه بشوی
به تشویر بر خود زمانی بموی
بود کز بزرگی خداوند پاک
ببخشایدت تا نگردی هلاک
چو یک هفته بودند با سوگ و درد
به گردان شهنشه یکی نامه کرد