چو آگاهی آمد به لؤلؤ که شاه
کجا زیر فرمان او شد سپاه
شه شام شد شاه را پیشرو
سپهدارشان حارث و مرد گو
سپاهی سوی مرز ایران کشید
کجا نیست هامون از ایشان پدید
بفرمود تا اردشیر بزرگ
بیامد سوی شهریار سترگ
مر او را از این گفته آگاه کرد
ز شادی دل و دست کوتاه کرد
بدو پهلوان گفت کای شهریار
ازین گفته اندیشه در دل مدار
که با من چهل گُرد رزمآزمای
سپه را و او را در آرم ز پای
سپه ساز تا پیش بهمن شویم
هم از گرد ره سوی دشمن شویم
نمانیم آن مرد بینام را
بگیریم زنده شه شام را
نبشت او به هر کشوری نامهاب
به هر نامداری و خودکامهای
کزین روی روزی بیابند زود
به پیکار بهمن شتابند زود
هر آن کو بدین رزم نبود به جای
از آن کس نه خشنود باشد خدای
نه از ماش نیکی و روزی بود
نه هرگز ورا دلفروزی بُوَد
سپاهی فراز آمد از چار سوی
که بد هر یکی را به جنگ آرزوی
به دروازه بلخ لشکر گهی
بیاراست هر مرزداری مهی
اگر برگرفتی کس آن را شمار
سپه بود هشتاد و ده شش هزار
سراپرده زد بر میان سپاه
ز دیبای روم آن کجا داشت شاه
سر ماه لؤلؤ برون شد ز شهر
همی نوش دید آن گزاینده زهر
ابا چتر و با کوس و هندی درای
همان ژنده پیلان روئینه نای
سپاهی که در بلخ بامی بُدی
کجا ویژه شه را گرامی بُدی
همه یکسر از شهر بیرون شدند
ز خانه همه سوی هامون شدند
سپاهی همه دست شسته به خون
کتایون نشسته به مهد اندرون
به لشکر گه آمد سپه را بدید
تو گفتی ز شادی دلش بر پرید
فراوان کشیدند گوهر ز گنج
کجا پیل گشت از کشیدن به رنج
دو هفته همی بخشش و ساز داد
دل نامداران همه باز داد
سپه یافت چون بخشش خُود و ترگ
دل خویش خوش کرد هر یک به مرگ
سیوم هفته برخاست آواز کوس
جهان شد ز گَرد سپه آبنوس
سپاه از پس شاه رفتن گرفت
سَرِ بخت لؤلؤ نهفتن گرفت
همی رفت پیش اندرش شست پیل
به پهنا چو کوه و به بالا چو میل
دو روزه سپرد از دَرِ شهر راه
سوی مرغزار اندر آمد سپاه
یکی هفته آنجا درنگی شدند
یکایک چو شیران جنگی شدند
شه شام چون اندر آمد به تنگ
به یک منزلی کرد روزی درنگ
بدان تا همه لشکر اندر رسید
درفش شهنشاه بهمن بدید
چو یکسر برفتند گُندآوران
برابر شد آن دو سپاه گران
شب آمد طلایه ز هر دو سپاه
برون آمدند و ببستند راه
چو خورشید بر چرخ پرواز کرد
ز شب چادرِ قیرگون باز کرد
جهانجوی بنشست بر تخت شاه
سپه را بر خویشتن بار داد
همانگه به لؤلؤ یکی نامه کرد
سخن را گذر بر سر خامه کرد