چو با لشکر اندر رسید اردشیر
سپاهش کشیده همه تیغ و تیر
چنین گفت کای پور اسفندیار
تو جَستی و نگذاشتت روزگار
تو پنداشتی کاندر ایران کسی
نباشد که از پس نیاید بسی
به بختِ جهاندار لؤلؤ چنین
گفتار گشتی به رویِ زمین
چنین داد پاسخ ستمدیده شاه
که ای نامور پهلوانِ سپاه
ندارم گناهی به جای تو من
نه هرگز بگشتم ز رایِ تو من
نه من بر میان تو بستم کمر
جهان پهلوان کردمت سر به سر
کنون هست پاداش من زین نشان
زهی نیک فرزندِ گردنکشان
نیای تو گودرز و چون گیو بود
پدر شیر دل بیژن نیو بود
چو کین سیاوش همی خواستند
همه دل به کشتن بیاراستند
به یک رزم هفتاد تن زان گروه
همه کشته گشتند چون کوه کوه
نه کس بیوفایی نمود اندکی
نه از شاه برگشت ازیشان یکی
ترا بیژنست ای سرافراز باب
همان مادرت دخت افراسیاب
نیای تو مانا که گیو گوست
که آرنده شاه کیخسروست
همی گشت گِرد جهان هفت سال
رمیده ازو خواب و آرام و هال
ندیده به دو دیده آباد شهر
بیابان و کوه و در و دشت بهر
خورش گوشت آهو و پوشش ز پوست
چنین رادمردی ز مردان نکوست
چو کیخسرو آمد مر او را به دست
میان پیش او بندگی را ببست
بیاوردش او را همانگه چو باد
یکی لشکری روی زی او نهاد
شکست او به تنها تن آن لشکرش
به خنجر جدا کرد گوش از سرش
از آن پس که دید آن همه گرم و رنج
بیاورد و شاهی بدو داد و گنج
وفا بود همواره در گوهرت
ندانم چرا گشت ازینسان سرت
چرا یکسر آزرم برداشتی
بمان تا بماند ره آشتی
میان من و تو چه آزار بود
که از من روان تو بیزار بود
مکن، کز تو باشد چنین کار زشت
خرد کی پسندد ز گفتار زشت
زنان در شبستان و مردان به کوی
چه گویند این داستان بازگوی
که بر شاه بیداد کرد اردشیر
ز بهر یکی بنده بَر خیر خیر
گر او سیم دادت منت زر دهم
و گر زر دهد منت گوهر دهم
همه گنجهای نیاکان خویش
ترا بخشم و بر سرش آن خویش
و گر گفتِ من مر ترا روی نیست
مرا با تو این آب در جوی نیست
چو از پادشاهی بشُستیم دست
چه باید ترا در پیِ من نشست
رها کن که سوی بیابان شوم
پرستنده پاک یزدان شوم
شما را همه پادشاهی و گنج
بیابان مرا بهره و درد و رنج
چنین پاسخ بدو اردشیر
که چندین چه گویی همی خیر خیر
همان بِه که کمتر کنی گفت و گوی
ز من رستگاری به خیره مجوی
که با شاه سوگندها خوردهام
به سوگند بندِ روان کردهام
کرا هست نزدیک مردم فروغ
به سوگند هرگز نگوید دروغ
مرا هم چنین گفت فرزانه باب
به سوگند شهری بگردد خراب
دروغ از رهِ دین به یک سو کند
روان را مژند و پر آهو کند
دروغست کِت بسپرد آبروی
دروغ ای پسر تا توانی مگوی
ترا بهتر آنست اگر بشنوی
که با من سویِ شاه لؤلؤ شوی
بُوَد کز بزرگی ببخشایدت
به جز بند چیزی نفرمایدت
و گر پیش گیری همان تیره خوی
همان نیز مرگ آیدت آرزوی
ز خودبین تو چیزی که پیش آیدت
همان ناسپاسی ز خویش آیدت
بدو گفت بهمن که ای بیوفا
نکردم به جای تو هرگز جفا
نداری ز من شرم و از کردگار
نترسی همانا ز روزِ شمار
که گویی مرا بسته در بند باش
به فرمانِ لؤلؤ تو خرسند باش
مرا ایزد از بهرِ مرگ آفرید
دوباره کسی مرگ را چون چشید
مرا مرگ بهتر ز شاهی چنین
تو ای دیده هرگز جهان را مبین
فراوان شنیدم من از تو شگفت
روانم به تن در ستوهی گرفت
به یزدان اگر خواهم آن زندگی
که من شاه باشم کنم بندگی
چنین گفت دهقان که رفته روان
به از زنده و کام دشمن در آن
بی آرزم با شاه گفت اردشیر
که راهِ فریبست این ره مگیر
اگر بشنوی از من این نیک پند
ز کشتن همان بند بهتر پسند
ترا پیشِ شه خواستاری کنم
ز کشتن بخواهمت و یاری کنم
چو در پرده خویش بارت دهد
ببخشاید و زینهایت دهد
به پاسخ بدو شاه درمانده گفت
که ای مردِ بد گوهر و دیوِ زُفت
چو گردن به خم کمند آورم
ار آن بِه که دستم به بند آورم
که کشنم بِه از چون تو خواهندهای
چو لؤلؤی دژخیم بخشندهای
مرا تا بُوَد جان دهم دست و پای
یکی گام از ایدر نجنبم ز جای
به رزم اندرون کُشته بسیار بِه
که در پیش لؤلؤ دو دستم به زِه
بدان سر چه گویم به لهراسب شاه
چه پوزش کنم پیش گشتاسب شاه
که از من یکی بندهای بد بجست
ز من تاج بستد دو دستم ببست
نکوهش کنندم نیاکان من
گُزیده جهاندار و پاکان من
همین داستان در زبانها شود
میان جهان داستانها شود
که لؤلؤ چنین دستِ بهمن ببست
مرا بر سر خاک باید نشست
نبینی تو با بند خستو مرا
مگر سر بری پیش لؤلؤ مرا
چو از پند نومید شد اردشیر
بفرمود بارانش کردن به تیر
به یک بار چندان ببارید تیر
کجا خیره ماند اندرو اردشیر
مگر سیزده جای شه خسته شد
همه خستگیهایش نابسسه شد
به روی اندر آورده بُد شه سپر
نیارست کس کرد پیشش گذر
همی رفت خون از شهِ شیر گیر
نهاده دو چشم اندرو اردشیر
همی تیر زد تا بگشست زِه
به زِه برنشاید فکندن گره
همان کُشته شد زیرا و بارگی
ازو بخت برگشت یکبارگی
نهاد آنگهی دست را بر درخت
برآهخت تیغ و شدش کار سخت
ز بس خون کزو رفت بیهوش گشت
بیفتاد بر جای و مدهوش گشت
چو آهنگ کردی سواری بدوی
بجَستی ز جای آن شهِ نامجوی
سوار از بَرِ وی گریزان شدی
شهنشاه بر خاک ریزان شدی
چنین تا شب آمد پس آواز داد
که امروز در جنگ دادیم داد
شب آمد شب از بهر آسودنست
نه هنگامِ پیکار و فرسودنست
چو بگریزد از لشکرِ روم رای
ببینیم تا خود چه خواهد خدای
به گفتار آن بارگشت آن سپاه
بغلتید در آن خسته شاه
به سرگین اسب آن همه خستگی
بیاکند و بستش به آهستگی
ز بس خون کز آن نامور رفته بود
شکم بی خورش بود و ناخفته بود
همه شب همی بود در پیچ پیچ
نباشد شکم گرسته خواب هیچ
بنالید با کردگار جهان
همی گفت کای داورِ رازدان
گناهی نکردم به روی زمین
کجا از تو پاداش بینم چنین
نبودم ستمکاره و ناپسند
نه هرگز کسی یافت از من گزند
روان نیاکان من بر فروز
مرا پیش دشمن بدینسان مسوز
میفکن تو ما را و فریادرس
که جز تو مرا نیست فریادرس
و گر کار من سخت خواهی همی
ز من تخت پردخت خواهی همی
شب تیره از من بپرداز جان
روانم به سوی نیاکان رسان
بدین بود تا شب فروهِشت جای
چو برزد سر از کوه خاور خدای
گمانی چنان برد دشمن که شاه
به یزدان سپرد آن تن بیگناه
سپاه آمد و شاه را زنده یافت
سبک پهلوان اسب زی او شتافت
بدو گفت کای بهمن افتادهای
تن خویش بر مرگ بنهادهای
چه گویی تو ای پر هنر شهریار
ترا باشم از هر دری خواستار
بدو گفت شاه ای سگ زشت کیش
ازین روی با من مگو نیز بیش
به یزدان که نه گوهر بیژنی
نه مردم نژادی که آهرمنی
نبینم همی در تو من آب پاک
سرشتِ ترا نیست جز تیره خاک
یکی تا توانی بکُن زین بَتر
فدای چنین نام کردیم سر
مَنِش پست بادت میان گُوان
چنان شهریار و چو تو پهلوان
سپهبد بجوشید از گفتنش
برآشفت و بُد جایِ آشفتنش
بزد بانگ و گفت این چنین کارزار
نه نیکست ازین لشکر نامدار
دو روزست تا بهمن آسوده نیست
گیا نیست کز خونش آلوده نیست
ندارید شرم از دلیریِ خویش
هم اکنون سر او بیارید پیش
چو بشنید لشکر همه همگروه
یکی حمله کردند برسانِ کوه
ببارید تیر از هوا چون تگرگ
شهنشاه نزدیکتر شد به مرگ
در آن حمله در، خسته شد پنج جای
چو بیتاب گشت اندر آمد ز پای
نیارست کس کرد آهنگ شاه
نه رفتن توانست کس نزدِ شاه
جهاندیده گوید که چون شاه زُوش
ببُد خسته در جای بیهوش و توش
سپاهی که بُد بر سر کوهسار
که برگشته بودند ازان کارزار