ایرانشان » بهمن‌نامه » آغاز داستان » بخش ۱۴ - رفتن شاه بهمن به هزیمت از شهر بلخ و خواب دیدن شاه

همی زخم شد تا بَرو گردنش

به خاک اندر آمد به ناگه تنش

بزد تیغ و زنجیر ببُرید خوار

برون رفت با نامور شهریار

دلیران ز تیغش گریزان شدند

چو گاهِ خزان برگ ریزان شدند

چو بشکست دروازه و بند را

فرو خوابنید او تنی چند را

برفتند لختی و شب تیره گشت

ز دیدن همه دیده‌ها خیره گشت

جدا گشت ازو شاه یزدان‌شناس

به یک راه شاه و به یک راه پارس

پس آمد خبر نزد لؤلؤ که شاه

رها گشت و گشتست رویین تباه

ازان بزم برخاست بانگ و خروش

دل و مغز لؤلؤ برآمد به جوش

همه بر نشستند و بشتافتند

به هر راه لشکر همی تافتند

سوارِ جهان نامدار اردشیر

که دشمن بُدی شاه را خیر خیر

ابا ده هزاران سران سپاه

یکایک همه شاه را کینه خواه

بدان ره کجا رفت بهمن فتاد

شتابان همی رفت مانند باد

بدان تیرگی پیش بهمن گرفت

ز شه رنج و کین در دل و تن گرفت

همه شب همی راند شاه جوان

به دل بی روان و به تن ناتوان

چو بر تن جهان پیرهن چاک زد

ز شنگرف سیماب بر خاک زد

به پیش آمدش کوهسار و دره

همی راند شاهِ جهان یکسره

یکی چشمه‌ای دید و آب روان

درخت برومندش از بر توان

شهنشاه را آرزو کرد خواب

ز دل تنگی و رنجش آمد شتاب

فرود آمد و زیر سایه بخفت

ز کار جهان مانده اندر شگفت

گرفت آن همه رخت‌ها زیر سر

ندارد ز غم هیچ خفته خبر

چنان دید در خوابِ خوش شهریار

که سنگی گران آمد از کوهسار

چو از کوه نزدیکی او رسید

یکی مرغ تیز از هوا بر پرید

بزد پر و آن سنگ را دور کرد

پس آهنگِ آن شاهِ رنجور کرد

به خوبی مرا ورا ببر در گرفت

بیابان گُزید و ره اندر گرفت

از آن هول برجست رنجور شاه

به پیش آمدش اردشیر و سپاه

چو سیل سپاه آمد از کوهسار

سواران و جوشن وران ده هزار

بپوشید شاهِ ستم دیده ترگ

دل خویش خوش کرد بهمن به مرگ

همی گفت کاین خوابِ من گشت راست

ولیکن چنان رستگاری کراست

مرا کاش پیش آمدی اردشیر

پس آنگه اگر مُردمی گو بمیر

جهان بی درنگست و هم بگذرد

خنک آنکه نام نکویی برد

چه آن کس که بگذاشت سالی هزار

چه آن کس کی بُد سنش ده روزگار

همی گفت و نومید گشت ز جان

به کام اندرون خشک گشته زبان

همانگاه بر بارگی برنشست

یکی تیغ هندی گرفته به دست