چنان بُد که شش ماه شاه جهان
زمانی نیامد برون از نهان
شب و روز پیش کتایون بُدی
برو هر زمان مِهرش افزون بُدی
کتایون به چشمش نکوتر بُدی
چو لخنی ز پیشش فراتر بُدی
بهاری و خود کی خرامد بهار
نگاری کجا خنده دارد نگار
به خوبی در آن روزگاران مگر
نبودی یکی چون کتایون دگر
به رخ چون بهار و به لب چون نگار
وزو خیره مانده بت قندهار
چو گویا شدی دُر همی ریختی
چو خندان شدی مشک میبیختی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به مانند سرو بلند
ز دیدار او شب شدی روز زود
همانند او در زمانه نبود
ز دیدار او دیده نگسست هیچ
رها کی شدی زلفش از دست هیچ
چو بی او زمانی قرارش نبود
جز از رامش و کام کارش نبود
نشسته شب و روز با او به هم
فزون شادمانی و اندوه کم
نه در پادشاهیش بیم از کسی
نه هم وام بایست سیم از کسی
بِه از بی نیازی و از ایمنی
بگو تا چه دانی تو ای بهمنی
همان پادشاهی و فرمان و گنج
سپرده به لؤلؤی نابرده رنج
کتایون در آن کام و آن نوش و خور
نشد مهر لؤلؤش بیرون ز سر
شب و روز در چاره تا چون کند
که شه را سوی دشت بیرون کند
مگر لؤلؤ آید به بیند یکی
بیارامد آتش بدو اندکی
نه از پیش او شاه شد ز آستر
نه از چاره برگشت آن چارهگر
همان لؤلؤ از مهر او مستمند
شب و روز گریان و زار و نژند
همه شب ز دردِ دل آن مهربان
خلیده دلی بُد نژند و نوان
ز بالین سرش دو رو از دیده خواب
یکی تشنه از دستش افتاده آب
هر آنگه که تنها بُدی خسته دل
برانگیختی زاب دو دیده گل
ز بس ناله چون نال زرین تنش
ز بس مویه چون موی شد گردنش
چنان پادشاهی و آن گنج و چیز
نیرزید پیش دو چشمش پشیز
نه از گنجهایش دلش رام بود
نه از پادشاهی و را کام بود
همی گفت کاین کار گیتی نگر
که چون بود و چون گشت زیر و زبر
یکی گوهری داشتم نابسود
سفالی مرا داد و گوهر ربود
نکردم به دیدار رویش بسند
ز من راه دیدار او شد به بند
مرا داستان چون یکی کودکست
که گریان همی گفت این اندکست
بدان اندکی خود نه خرسند بود
بجَست از بُنه سگ مر او را ربود
کتایون از حال من آگاه نه
به دیدار رویش مرا راه نه
نهان دلش کاشکی دانمی
مگر دل ز اندیشه برهانمی
اگر با منستی دلش همچنان
روا دارمی گر برفتی روان
بترسم که شه را در آغوش کرد
مرا اندرین غم فراموش کرد
من اندر غم هجر او پوی پوی
وی اندر نگار و می و رنگ و بوی
نه از راه دانش مرا چارهای
نه زینم بتر هیچ پتیارهای
گرفتار اندوه و تیمار بود
چنان بُد که از درد بیمار بود
چو خورشید سر برداشتی سر ز کوه
سپاه آمدی پیش او هم گروه
هر آن کس که دیدیش بردی نماز
بدان سان که پیش شه سرفراز
چو با سپاه آمدن ساختی
کس او را ز شه باز نشناختی
از انبوهیِ لشکر و آی و رو
همی بآسمان برشدی بانگ غَو
شبی شادمانه کتابون و شاه
همی باده خوردند در بزمگاه
به پای ایستاده کنیزک بسی
ز هر گونهای رامش هر کسی
یکی پای کوب و یکی رود زن
چه خوش باشد آرامش و رود و زن
ز گل بر سر هر کسی گل فشان
شه از مستی و مِهر چون بیهشان
کتایون بدو داد جامی بزرگ
بخورد و ازو یافت نامی بزرگ
بدو گفت کای بانوی بانوان
دلم شاد گردان یکی گر توان
جهان تا جهانست و گردان سپهر
همان بر سپهرست رخشنده مهر
جو من کامکاری و شاهی نبود
همان در برش چون تو ماهی نبود
همانا که بگذشت ده ماه پیش
که با تو نشستی برین گاه خویش
شب و روز با رامش و با گلیم
امیدم چنانست که یکتا دلیم
همی گویمت کارزویی بخواه
نخواهی نه نیکست آیین و راه
کتایون بدو گفت شاها ردا
بزرگا و بخشنده و بخردا
چه گویم چه خواهم که هستم همه
دَرِ آزمندی ببستم همه
من آن خواسته کایدر آوردهام
ز کشمیر و آن را نهان کردهام
بدو در، ز بخشش نیامد پدید
نه کوه و نه دریا تواند کشید
گر آن را به دریا دراندازمی
ز دریا یکی کوه بردارمی
مرا ایدرم گنج و دینار هست
زر و سیم و هم دُرِّ شهوار هست
مرا ایدرم گنج و دینار نیست
به گیتی مرا هیچ تیمار نیست
ز تیمار لؤلؤ در اندیشهام
خردمند خواند جفا پیشهام
که تا با من آمد به ایران زمین
شب و روز با شهریارم چنین
اگر چه بزرگیش دادست شاه
من او را یکی خود نکردم
چنین داد پاسخ و را شهریار
نگاه که اندیشه از بهر لؤلؤ مدار
من او را بیفزودهام پایگاه
به فرمان اویست گنج و سپاه
گذشته ز من هم چنو نیست نیز
بماندست ما را از شاهی دو چیز
یکی مهد زرین که در کشورست
دگر نام شاهی که بر من برست
اگر خواهی ای سرو خورشید روی
من این هر دو را نیز بخشم بدوی
کتایون زمین را ببوسید و گفت
که با شادکامی همی باش جفت
چو شب روز شد بهمن ساده دل
کتابون بدخواه را داده دل
بفرمود تا تخت و گاه بزرگ
که خود ساخته بود شاه سترگ
به ایوان خسرو بیاراستند
پرستندگان نیز برخاستند
یکی تخت پهناش صد گام بود
جهان زو پر آوازه و نام بود
درازیش پیومده گامی دویست
که گفتی به میدان از او جای نیست
به بالا بُدی چارده گز فزون
نهاده بسان کُهِ بیستون
به پرداخته زرگر از سرخ زر
نشانده بدو در فراوان گهر
نگارش همه نقش نوشاد چین
مُرصَع به گوهرش دارا بزین
ز زَرّش فروغ آسمان کرده رخش
زمین چون بدخشان زرنگ بدخش
دو کوچکترین تخت در زیر تخت
نهاد آن پرستنده نیکبخت
از آن دو یکی بود یاقوت زرد
ز ییروزه دیگر یکی لاجورد
بر آن تخت بر فَرِّ جمشید بود
تو گویی که از عکس خورشید بود
همان چارصد باره کرسّیِ ز زر
نهاده نشستند گردان ز بُر
چو پیروز طوس آن یل شیر زاد
کجا سوی نوذر کشید از نژاد
چو رویین گرگین میلاد بود
که شاه از هنرهای او شاد بود
چو شاپور کَش زنگه شاوران
پدر بود و بود او ز نام آوران
نیاشان چو گودرز کشواد بود
خداوند شمشیر و پولاد بود
دلیری کجا نام او اردشیر
که بودش پدر بیژن شیر گیر
چو شیر اوژن گُرد چون رزم زن
چو گُرد اوژن شیر چون شرم زن
چو مینار و کینار و چون راهیار
چو سردار و چون خسرو شهریار
چو کندیستون و چو فرهاد شیر
چو پولاد و چون کوهیار دلیر
چنین چارصد نامداران شاه
یکایک نشستند در زیرِ گاه
به زور و به مردی چو دیو سپید
به فَرّ و بزرگی چو تابنده شید
همان چارصد خادم قیرگون
زده تیکه بر تخت سیمین ستون
دو دیده چو خون و رُخانشان سیاه
چو روز قیامت رخ پر گناه
غلامان زرین کمر صد رَده
کجا ریدکان چارصد صف زده
همان گه کجا بهمن نیک بخت
ز پیش کتایون بر آمد به تخت
بفرمود تا لؤلؤ آمدش پیش
بدو شاه برخاست از جای خویش
گرفتش دو دست او چو بر پای خاست
بَرِ خویش بنشاند بر دست راست
بماندند گُردان از آن در شگفت
کسی آن سخن در نیارست گفت
صد و شصت قلعه ز روی جهان
که برتر بُدی هر یکی ز آسمان
به دُرّ و به گوهر بینباشته
ز بهر یکی روز بد داشته
به گفتا بدین قلعهها هر دری
یکی کوتوالیست از کشوری
ترا دادم این را سراسر همه
که چون تو شبانی و ایشان رمه
بدو داد و گفتا در آن شاد باش
همی خور به کام دل آزاد باش
اگر شاه را دست تو خودرو است
وگرنه بدان کس دهی کت هواست
نهاد آنگهی تاج خود بر سرش
بفرمود تا هر که بُد لشکرش
نهادند پیشش دو رخ بر زمین
برو همچو بر شاه گُرد آفرین
وزانجا پراکنده گشت انجمن
همی گفت با هر یکی تن به تن
که پادشاه ما را بدین جنگ نیست
سیاهیست این کز پسش رنگ نیست
چنین گفت موبد که فرمان شاه
چو فرمان یزدان بود بر سپاه
چو فرمودمان او پرستندگی
یکی این چنین بنده را بندگی
ز فرمان او نیست ما را گذر
ز چنبرش نتوان برون کرد سر
چنان شد بیاندوه در گاه شاه
که در هفته روزی بیامد سپاه
همه پیش لؤلؤ بُد آمد شدن
چو با او به درگاه شاه آمدن
پر اندیشه لؤلؤ همه شب که این
چه شاید بُد از شهریار زمین
همانا کتایون به کاری دَرست
اگر چه بَر شهریار اندر است
ببینیم تا گَرد گَردان سپهر
به کین گشت خواهد همی گر به مهر
وزان روی بهمن دو ماه دگر
همی بود در پرده با کام و کر
زمانی نبُد هیچ خالی ز ماه
نه خالی شدی بدسگالی ز شاه
کتایون یکی روز با شاه گفت
که چندین چه باشی همی در نهفت
روان از نشستن بگیرد همی
پس آنگاه خود دل بمیرد همی
همانا که گشتست سالی تمام
که با من نشستی به دل شاد کام
سپاهت ندیدست بیش از دو بار
نه یک روز رفتی به دشت شکار
نه پیش من آمد زمانی زنی
نه یک روز رفتم سوی برزنی
اگر چند دیدار فرخنده شاه
همی جان فزاید به بیگاه و گاه
زنان بزرگان ایرانیان
ز من آرزو خواستند از نهان
که ما را به بینند و شادی کنند
یکی مهربانی و رادی کنند
همی تا بُوَد شاه گیتی بَرم
نیاید یکی زن به پیش اندرم
بدو شاه گفت ار چنین است کار
شوم من یکی مه به سوی شکار
فرستاد نزدیک لؤلؤ به راز
که یک ماهه برگ شکارم به ساز
چو لؤلؤ شد از ساز پرداخته
شهنشاه را کار شد ساخته
برون رفت با لشکری سه هزار
همه شیر جنگی همه نامدار
سواری هزار از غلامان شاه
به کردار شیر و به مانند ماه
هزار و صد اشتر همه خوردنی
همه ساز شاهی و گستردنی
ابا چرغ و شاهین و با یوز و باز
همی شد جهاندار گردن فراز
همی رفت تا دشت نخجیر گاه
پر از غُرم و آهو بُد آن جایگاه
روان شد ز چرخ دلیرانش تیر
دوان از پسش یوز نخجیر گیر
ز دندان یوزانش غُرَمی نرَست
ز چنگال بازانش مرغی نجَست
تهی شد ز پرنده روی هوا
ز چرنده روی زمین بینوا
از افکنده آهو چنان بود دشت
تو گفتی همی سیل آهو گذشت
هماندم که بهمن برون شد ز در
به لؤلؤ رسید آن همه رنج بر