ایرانشان » بهمن‌نامه » آغاز داستان » بخش ۴ - نامه نوشتن رستم زال پیش شاه کشمیر

که این نامه از رستم تیز چنگ

بَرِ شاه کشمیر باهوش و سنگ

خرد پرور و گُرد آزاده خوی

دلیر و سرافراز و پرخاشجوی

تو آگاهی ای شاه روشن روان

ز پیمان میان من و هندوان

از این پس که دیدند گُند آوری

نهادند گردن به فرمانبری

ز گرز فرامرز گشتند نرم

که بر مرد و باره بدرید چرم

که دیگر نیابند از ما گزند

جر آنگه که از رای ما بگذرند

از آن عهد و پیمان چنان چون سزد

نخواهم که بادی به تو بر وزد

به دل راستی گر نبودی مرا

ستاینده خود کی ستودی مرا

بدان دادگر کافرید او بهشت

بدان نور کاورده بُدزرد هشت

که گفتار من نیست جز راستی

نخواهم به تو کژی و کاستی

بدان کاین جهانجوی شاه نوست

بزرگست و با فرِّ کیخسروست

نبیره جهاندار لهراسب شاه

خداوند پیروزی و دستگاه

دلیر و خردمند و راد و جوان

ز دیدار او تازه گردد روان

ز روم و ز چین وز ایران و تور

ز دریا و خشکی و نزدیک و دور

بزرگان بدین بارگاه آمدند

به دل شاه را نیکخواه آمدند

نماندست شاهی به روی زمین

که ننهاد منشور او را نگین

بدین کامکاری جهان کدخدای

به خوبی به پیوند تو کرد رای

همانا کسی صورت دخترت

بگفته است و آرایش کشورت

دل شاه جویای آن گلرخست

بدین کام بر رای او فرخست

ترا بخت فرخ در آمد ز خواب

ز فرمان شاه جهان سر متاب

چو بر خوانی این نامه پندمند

به دانش گرای و خرد کار بند

بزودی بباید بسیجید کار

سپردن من او را بدین استوار

چو شد دخترت بانوی شاه ما

بود شاه ما وین بود ماه ما

سراسر زمین این سخن گسترد

که یارد که بر کشورت بگذرد

چو پشت تو گردد جهاندار شاه

که یازد به روی تو کردن نگاه

و گر دل ز اندیشه گم ره کنی

جهان را ز نادانی آگه کنی

من از عهد و سوگند یکسو شوم

هر آنچ او کند با تو خستو شوم

سپاهی کشد سوی تو شهریار

که بر خشک و دریا نباشد گذار

نه تو مانی آنگاه و نه لشکرت

شود شاه را کشور و دخترت

نویسنده چون گفته‌ها کرد یاد

بپیچید و مُهر از برش بر نهاد

یکی بود رزم آزموده سوار

که بُدنامِ او پارسِ پرهیزکار

به بالا و دیدار و مردانگی

به فَرّ بزرگی و فرزانگی

همان مادر زال پرورده بود

ابا زال یک جای در پرده بود

به مردی پسندیده زال بود

گوی بود با یال و با هال بود

به هر جای با زال یار او بُدی

در آن خاندان استوار او بُدی

مرا ورا بخواند و بدو داد و گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

ترا رفت باید بَرِ شاهِ صور

به کشمیر از ایدر نه راهیست دور

برآید گر این کار بر دست تو

به ماهی رساند سر شَستِ تو

چو دختر دهد شاه مر شاه را

سپارد به تو نیک پی ماه را

چنان باید او را که داری نهان

کز او باز دادن نداند نشان

جهاندیده باچند خادم به راه

بشد تازیان تا بَرِ صور شاه

به راهی همه شوره و سنگلاخ

ندید اندران راه آباد و کاخ