ایرانشان » بهمن‌نامه » دیباچه » بخش ۵ - در ستایش سلطان محمد گوید

فزون گشته ده سال تا روزگار

برآشفت بر نامور شهریار

سر تاجداران ملکشاه شاه

از آن گه که شد سوی آن بارگاه

جهان همچو دریا درآمد به جوش

ز تیغ سواران فولادپوش

به هر کشوری تیغ بارانش تیر

ز هر لشکری بَر شده دار و گیر

به تاراج داده همه کاخ‌ها

شکسته همه باغ‌ها شاخ‌ها

بزرگان ز جان ناامید و نژند

فرومایه را جایگاه بلند

هشیوار و فرزانه دور از گروه

ز مردم نهان گشته دانش پژوه

جهان بازگشته ز دیوان زوش

که نه پای دارند و نه چشم و گوش

ندانند جز آتش افروختن

مگر کشتن و غارت و سوختن

چنان گر بماندی دو سال دگر

به گیتی نماندی یکی نامور

همانا ببخشود یزدان پاک

بدین مردم خیره دردناک

ز پُشت ملکشاهِ با داد و دین

یکی ماهرو تاجدار گزین

که خورشید او سرفرازد همی

بزرگی ز نامش بنازد همی

کشیدن نداند زمین بُرز او

کند پست البرز را گرز او

شه شهریاران محمد که ماه

مر او را پرستش کند سال و ماه

ز توران به ایران سپاهی کشید

که خورشید روی زمین را ندید

هنوز از ره آهنگ دشمن نکرد

که دشمن گریزان شد از پیش گرد

سپاه انجمن شد بَرِ شهریار

همی خواست هر یک به جان زینهار

بدان را ز روی زمین پاک کرد

به جای چنان زهر تریاک کرد

تن بد سگالان به دو نیم کرد

دل دشمنان را پر از بیم کرد

جهان همچنان شد که بود از نخست

چو آب وفا روی خسرو بشست

بگسترد نیکی برین پهن بوم

نهان گشت از او مرد بیداد و شوم

به سوی سپاهان کشید آن سپاه

ندیدم چنان نامور بارگاه

ز دیدار فرش فرومانده‌ام

بدو نام یزدان همی خوانده‌ام

همی گفتم ای دادگر یکخدای

جهان را تو این شاه کن کدخدای

که دارد تن پیل و فر کیان

دل شیر و بازوی ببر بیان

به زرم اندرون کوه در جوشن است

به بزم اندرون چون مهِ روشن است

گهِ خشم رخساره چون کَه کند

گهِ کینه از شیر روبه کند

گهِ رزم تیغش سر افشان کند

گهِ بزم دستش دُر افشان کند

ز دادش خورد میش با گرگ آب

نهد خایه تیهو به زیر عقاب

اگر بچه آهو کند پیش یوز

نه دِرَد به داد شه کینه سوز

خدنگش در آرد ز گردون عقاب

کمندش کشد قرصه آفتاب

کمان گُهره چون بر گشاید ز شست

چو مهر از ستاره برآید ز دست

از انبوه درگاه و ز لشکرش

از آزاد و ز بنده و ز چاکرش

بهاران که انبوه بارد تگرگ

نبارد مگر به سر تیغ و ترک

درفشش بساید همی بر سما

زند خیمه در دیده اژدها

چنین شاه فرخنده جاوید باد

سرش برتر از ماه و خورشید باد

چو دشمن دگر باره بگشاد پر

سپاهی یاراست بی حد و مر

ز تازی و از دیلم و ترک و کرد

دلاور سپاهی که بایست برد

به جایی که چون کرد خسرو مصاف

مصافی فزون بود از کوه قاف

به یک حمله برداشت دشمن ز جای

که دارد بَرِ سیل جز کوه پای

بسا تن که در خاک و خون خوار کرد

ز خون دامن دشت گلنار کرد

هنوز اندر آن دشت تا سالیان

خورد گرگ و روباه پشت و میان

یکی را برانند در دشت کین

جو قارون فرو بردشان بر زمین

ز کار سپاهان اگر اندکی

ترا باز گویم ز سیصد یکی

چنان نامداران و کین گستران

چنان رزمجویان و گُندآوران

که دانی که هستند در اصفهان

ز گاهِ سرافراز شاهنشهان

جهان کرده بر خسروِ راد تنگ

نه روی شتاب و نه جای درنگ

چو حلقه شده دشمنان گرد شاه

به کردار کوهی میان سپاه

شب و روز جز تاختن کار نَه

سپاهش بجز اندکی یار نَه

خدنگ سپاهش ز بالای شهر

بیارید بر دشمن شاه زهر

همه دامن شهر پر کشته بود

ز خون زنده رود ارغوان گشته بود

چو هنگام آن دید کاید برون

برون تاخت همچون کُهِ بیستون

سپاه و سپهبد بهم بر درید

کسی گَرد پای سمندش ندید

هر آن کو رسید اندر آن تاجور

ز پولاد پشتش بُد از تیر سر

زمین بستر و خاک بالین او

نشسته کسی بر سر زین او

عقاب اندر آن دشت ره گم کند

هنوز آرزو مغز مردم کند

کدامین زمین است یا دشت و کوه

که نعل سمندش نکرد آن ستوه

زهی شیردل شاهِ کشورگشای

همیشه نگهدار یادت خدای

تو فرزند آنی که یک تاختن

همی کرد از انطاکیه تا ختن

پسر کو نماند پدر را نخست

نژادش همی کرد باید درست

پسر چون ندارد نشان‌های باب

از او زود گیرد زمانه شتاب

پسر کو ندارد نشان پدر

بی بیگانه خوان و مخوانش پسر

به مغز اندر اندیشه دارم بسی

خرد بر دل خود گمارم بسی

که تا از همه خسروان زمین

کدامست کو کردگاری چنین

ز کردار این نامور شهریار

به یاد آیدم بهمن اسفندیار

که با او فرامرز رستم چه کرد

چهل سال از وی بر آورد گرد

دلم آرزو کرد این داستان

به شعر آرم از گفته باستان

بدان تا ز من یادگاری بُوَد

خردمند را غمگساری بود

به نام خداوند والاگهر

پدر بر پدر خسروِ نامور

که ایران و توران سپاه وی است

جهان روشن از تاج و گاه وی است

چو آغاز این نامه آراستم

شب تیره از دادگر خواستم

که طبعم نگردد ز گفتار سست

روان روشنم دارد و تن درست

مگر خدمتِ شه به جای آورم

سخن‌ها همه زیر پای آورم

بدان تا بداند گرانمایه شاه

که هم بازگردد بدو این کلاه

چو شاه از سپاهان بدین مرز راند

بر آن تخت منشور شاهی بخواند

از این نامه پردخته بودم تمام

به نام شهنشاه فرخنده کام

که جاوید باو افسر و تخت او

فلک بنده و چاکرش بخت او

ولیکن چو بودم به تن ناتوان

به درگاه خسرو شدن چون توان

تن از درد لرزان به مانند بید

سیه گشته هم رنگ عاج سفید

جو شاه جهان شد به آرامگاه

بشادی نشست از بَر تخت، شاه

به دست جگرگوشه‌ای دادمش

به درگاه خسرو فرستادمش

مگر میرمودود لشکر فروز

که بادا شبش روز و نوروز روز

یکی سوی این داستان بنگرد

وزان پس به نزدیک خسرو بَرد

حسین علی آن سرافراز طوس

که طوس است از او همچو گنج عروس

چنان مردمِ شاه را نیکخواه

کند پایمردی به درگاه شاه

امیدم چنانست از کردگار

درخت امید من آید به بار

که شاهِ جهان همچو دریاست پس

ز وی ناامیدی نیاید به کس

به لفظی دو صده بنده قارون کند

ز قارون تواند که فزون کند

بزرگانِ شهرِ من و راستان

بخواندند سر تا سر این داستان

پسندیده دیدند امیدوار

نیایش گرفتند بر شهریار

همی تا جهان باشد از او شاه باد

بلند افسرش برتر از ماه باد

به گیتی هر آن کو نخواهدش کام

مبیناد کام و مباداش نام

چنین باد کامش که گفتم چنین

سپهر آسمان آسمانش زمین