صباح جمعه بد و سادس ربیع نخست
که از دلم رخ آن ماهروی شد زائل
بسال هفتصد و شصت و چهار از هجرتگ
چو آب گشت بمن حل حکایت مشکل
دریغ و درد و تاسف کجا دهد سودی
کنون که عمر به بازیچه رفت بی حاصل