شمس مغربی » غزلیات از منبعی دیگر » شمارهٔ ۲

چو بحرنامتناهی ست دایما امواج

حجاب وحدت ریاست کثرت امواج

جهان و هر چه درو هست جنبش دریاست

ز قعر بحر به ساحل همی کند اخراج

۳

دلم که ساحل دریای بی نهایت اوست

بود مدام به امواج بحر او محتاج

علاج درد دلم غیر موج دریا نیست

چه طرفه درد که موجش بود دوا و علاج

کسی که موج به دریا کشیدش از ساحل

وقوف یافت ز سر حقیقت و معراج

۶

به هر خسی نرسد زین محیط در و گهر

یکی به خس رسد از وی، یکی به گوهر و تاج

ازین محیط که عالم به جنب اوست سراب

مراست عذب فرات و تو راست ملح اجاج

به لون و طعم اگر آب مختلف باشد

ز اختلاف محل است و انحراف مزاج

هر آنچه مغربی از کاینات حاصل کرد

بکرد بحر محیطش به یک زمان تاراج