حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

گر، رعیت را، به ظاهر لطفِ شه می‌پرورد

خود، رعیت پادشه را با سپه می‌پرورد

پرورد خورشید مه را، نزد دانا روشن است

حسن روی یار من خورشید و مه می‌پرورد

موی تو شام ابد روی تو چون صبح ازل

صبح روشن از چه رو، شام سیه می‌پرورد؟

خط و خالت را سواد است از شعاع عارضت

آری آری برق در، دریا شبه می‌پرورد

خاکساری بین که غیر از مادر آگاه خویش

کس ندیدم گوهری در خاک ره می‌پرورد

گر ترحم می‌کنی درویش را منت منه

کاین ثواب بی‌ریا چندین گنه می‌پرورد

نیست پروا، مرد را «حاجب» ز دهر بی‌ثبات

دهر بی‌پروا، تباه است و تبه می‌پرورد