صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

آن پری دور از من و من در غمش دیوانه ام

آشنای اویم و از خویشتن بیگانه ام

چون سگ دیوانه بر در مانده ام حیران و زار

نیستم قابل از آن ره نیست در کاشانه ام

داد جام باده ام دل گشت فانی زین طرب

می رود جان از بدن برگشت چون پیمانه ام

ساقی از آب عنب دیگر مرا معذور دار

زان که من مست دو چشم شوخ آن جانانه ام

همنشینی دل نمی خواهد مرا با هیچ کس

با خیال روی او تا در جهان همخانه ام

هرگز آبادان مبادا سینه من تا به حشر

هست چون گنج غم او در دل ویرانه ام

خلق می گویند صوفی در غمش دیوانه شد

ای مسلمانان بلی دیوانه ام دیوانه ام