صفی علیشاه » بحرالحقایق » بخش ۳۲ - الباطل

ز باطل گر بپرسی جز عدم نیست

عدم را هیچ وصفی در قلم نیست

همه حق است و حق عین وجود است

جز او نبود که در غیب و شهود است

عدم باشد جز او یعنی که باطل

ز باطل هیچ بودی نیست حاصل

ز چشم دل یکی بنگر در اشیاء

که بینی نیست جز حق هیچ پیدا

همه حقند و پیدا باطلی نیست

بجز موج اندرین یم ساحلی نیست

شئوناتی که می‌بینی حبابند

حباب چه نکو بین جمله آبند

تو پنداری که این و آن وجودند

جز او نبود وجود اینها نمودند

نکوتر بین نباشد هم نمودی

بجز یک حق واحد نیست بودی

بباطل پس عدم کردیم اطلاق

که آنرا جز عدم خود نیست مصداق