میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - در مدح بهروز محمّد

ای قافله‌سالار، غمت راه عدم را

وی سلسله جنبان خم زلف تو ستم را

افسونگر عشق تو ندانم به چه حکمت

سرمایهٔ آسوده‌دلی کرده الم را

هرگه گذری از در بتخانه خرامان

در پرده برد برهمن از شرم، صنم را

بر صومعه بگذشتی و صد عابد و زاهد

بستند در زهد و شکستند قسم را

دل غرّه به تقوی و صلاح است، ولی عشق

بر هم زده بسیار چنین خیل و حشم را

بر من که سگ کوی توام، تیز مکن تیغ

کشتن ز مروّت نبود صید حرم را

ای دل مکش از بهر خوشی منّت شادی

خوش باش که دریافته‌ام لذّت غم را

گر شهر وجود است به ما دلشدگان تنگ

از ما نگرفته‌ست کسی ملک عدم را

بدخواه که در بند شکست دل ما شد

بر سنگ زد از بدگهری ساغر جم را

نالیدن ازو نیست نکو، لیک چه سازم

درد دل بسیار وشکیبایی کم را

افغان که چو مورم کند از حادثه پامال

غم یک سر مو نیست سلیمان دُوم را

بهروز که از رشک بساط طرب او

صد خار شکسته‌ست به دل باغ ارم را

آن کعبهٔ حاجات که شد واجب و لازم

طوف دراو، خواه عرب، خواه عجم را

در مکتب دانایی او عقل نخستین

شاگرد صفت پیش نهد لوح و قلم را

در مجلس او، حرص گداپیشه که هرگز

از گرسنگی سیر ندیده‌ست شکم را

چون اهل جنان، پیش خود آماده ببیند

هرچند تصوّر کند الوان نعم را

ای آنکه درین باغ، سموم غضب تو

چون برگ خزان زرد کند رنگ بقم را

در پیروی قدر تو، افلاک ز انجم

بینند پر از آبلهٔ عجز، قدم را

از هم بگشایند سراپردهٔ افلاک

بالفرض اگر حکم کنی خیل خدم را

در پرده‌سرای فلک از نهی تو یابند

در پرده نهان ساخته ابکار نغم را

گر مژدهٔ لطف تو صبا در چمن آرد

بیند شنوا بر سر گل، گوش اصم را

پا بر سر افلاک چو انجم نهد از قدر

گر نام تو بر سکّه نگارند درم را

دست تو شود گاه رقم چون گهرافشان

عقد گهرناب کنی نال قلم را

سر بر نزند سهو و خطا از قلم تو

گویا که ... رقم را

عدل تو کزان کار جهان راست چو تیر است

بیرون برد از قوس مه یکشبه خم را

باصیقل شمشیر تو، روشنگر انصاف

از آینهٔ ظلم برد زنگ ظلم را

پنهان به درون از شرر رشک کف توست

از گوهر سیراب، هزار آبله یم را

از جود تو بیم است که در ذکر تشهّد

آری بَدلِ لا به زبان، حرف نعم را

گر هست بلند از کرم آوازهٔ هر نام

از نام تو آوازه بلند است کرم را

بر روی زمین گر فکند لطف تو سایه

هرگز نکشد هیچ گیا منّت نم را

در باغ نه آن برگ چنار است، که بسته

انصاف تو بر چوب ادب، دست ستم را

خصم تو که تلخ است برو شربت هستی

از آب بقا یافته خاصیّت سم را

زین گونه که خُلق تو مسیح دل خلق است

حاجت به اطبّا پس ازین نیست سقم را

چون مهر به یک دم همه آفاق بگیری

چون صبح دوم گر بکشی تیغ دو دم را

آن روز که در معرکهٔ رزم ز رفعت

آیینهٔ خورشید کنی ماه علم را

از گرد سم رخش سواران سپاهت

بدخواه به سر خاک کند بخت دژم را

امروز تویی پشت و پناه همه امّت

امّید فراوان به تو اصناف امم را

اندر گلهٔ خلق، چو یوسف چو شبانی(؟)

بینند چنین در گله از گرگ، غنم را

میلی به همین ختم نمای و به دعا کوش

یعنی ز مطالب به زبان آر، اهم را

چندان‌که فلک را به زمین است تفوّق

چندان‌که تقدّم به حدوث است قدم را

باشند ترا خلق دعاگوی و ملایک

در عرش به آمین بگمارند همم را