صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

بیچارهٔی که نیست بجز حق پناه او

آن کن که به شود ز تو حال تباه او

از خود مساز رنجه را کسی که سوی تو

گردد رها ز شصت خدا تیر آه او

بیداد گر هلاک شد و ماند برقرار

بیدادکش که بود خدا دادخواه او

چه کند ظالمی بره و خود در آن فتاد

زان پیشتر که دیگری افتد بچاه او

خواهی گواه مسکنت از مفلس حزین

رخسار زرد و دیدهٔ پرخون گواه او

تنها زبان وسیله برای سئوال نیست

بس کن که صد سئوال بود در نگاه او

بس بینوا صغیر که شد چشم او سپید

فکری کسی نکرد بروز سیاه او