وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۷

ای مرغ سحر حسرت بستان که داری

این ناله به اندازهٔ حرمان که داری

ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب

در آرزوی چشمهٔ حیوان که داری

ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت

از زخم مغیلان بیابان که داری

پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت

امید نم از چشمهٔ حیوان که داری

ای شعلهٔ افروخته این جان پر آتش

تیز از اثر جنبش دامان که داری

ما خود همه دانند که از تیر که نالیم

این ناله تو از تیزی مژگان که داری

وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است

این گرمی طبع از تف پنهان که داری