صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

همه صحبت ز فراق وز وصالش دارند

عمر خود صرف جهانی بخیالش دارند

همه جویندهٔ آن جان جهانند ولی

اهل دل بهره ز دیدار جمالش دارند

خم از آن قامت عشاق بود کاندر دل

حسرت ابروی مانند هلالش دارند

رنجه از رنج و ملال غم عشقش نشوند

نظر آنانکه بغنج و بدلالش دارند

می طپد در قفس سینه همی مرغ دلم

هر کجا صحبتی از دانهٔ خالش دارند

هر کجا می‌گذرد مرغ دلم سنگ دلان

سنگ بر کف پی بشکستن بالش دارند

خون هم اهل جهان بهر جهان میریزند

با وجودیکه یقین خود بزوالش دارند

شود آن طایفه را عاقبت کار بخیر

که بهر ‌امر نظر سوی مآلش دارند

پا نمی لغزد از آن فرقه که مانند صغیر

دست بر دامن پیغمبر و آلش دارند