وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶

ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن

آنچه او در کار من کردست در کارش مکن

هندوی چشم تو شد می‌بین خریدارانه‌اش

اعتمادی لیک بر ترکان خونخوارش مکن

گرچه تو سلطان حسنی دارد او هم کشوری

شوکت حسنش مبر بی‌قدر و مقدارش مکن

انتقام از من کشد مپسند بر من این‌ستم

رخصت نظاره‌اش ده منع دیدارش مکن

جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست

هم قفس با خیل مرغان گرفتارش مکن

این چه گستاخی‌ست وحشی تا چه باشد حکم ناز

التماس لطف با او کردن از یارش مکن