وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱

زین سان که تند می‌گذرد خوش‌خرام من

کی ملتفت شود به جواب سلام من

گفتم بگو از آن لبِ شیرین حکایتی

سد تلخ گفت دلبر شیرین‌کلام من

آن شمع گر ز سوز دل من خبر نداشت

بهر چه برفروخت چو بشنید نام من

کامی نیافتم ز لب او به بوسه‌ای

هرگز نبود آن لب شیرین به کام من

وحشی غزال من که به من آرمیده بود

وحشی چنان نشد که شود باز رام من