وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱

من که چون شمع از تف دل جانگدازی می‌کنم

گر سرم برداری از تن سرفرازی می‌کنم

با چنین تندی و بی باکی که آن عاشق کشست

آه اگر داند که با او عشقبازی می‌کنم

می‌کشد آنم که خنجر می‌زند وانگه به ناز

باز می پرسد که چون عاشق نوازی می‌کنم

ای عزیزان بار خواهم بست یار من کجاست

حاضرش سازید تا من کار سازی می‌کنم

همچو وحشی نیم بسمل در میان خاک و خون

می‌تپم و آن شوخ پندارد که بازی می‌کنم