سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲ - نعت

بیا ای ساقی میخانه آباد

برآر از آستین بازوی امداد

به خاک افتاده ام چون سایه تاک

گرم سازد مرا بردار از خاک

به دام نفس بی پروا اسیرم

ز روی لطف دستم گیر پیرم

هنوزم هست در دل قصد عصیان

خلاصم ساز از وسواس شیطان

می با من بده منصور کردار

گنه گارم گنه گارم گنه گار

ز اسرار حقیقت گردم آگاه

نسازم از حقیقت دست کوتاه

زبانم سبز گردد همچو سوسن

ز کلکم صفحه گردد صحن گلشن

سخن سرسازم از نعت پیمبر

دهان را پر کنم از لعل و گوهر

شب مولود آن خورشید افلاک

بتان را آبروها ریخت بر خاک

شکست آمد به دین بت پرستان

ز خود رفتند هر جانب چو مستان

به آتشخانه ها افتاد آتش

دل آتش پرستان شد مشوش

رسول هاشمی یعنی محمد

به مخلوقات ذات او سر آمد

بود نخل گلی از باغ ایجاد

غلام قامت او سرو شمشاد

وجودش باعث احیای عالم

ظهورش بر همه اشیا مقدم

زمین روشن ز روی آفتابش

منور آسمان از ماهتابش

به اطراف جهان تا گشته چون برق

گرفته نام او از غرب تا شرق

در ایوان رسالت تا نشسته

رواق طاق کسری را شکسته

ز لعلش دایه را پر شیر پستان

ملایک روز و شب گهواره جنبان

به طفلی از پی دمسازیی او

مهش در مهد یار بازیی او

ز رویش کعبه چون قندیل پرنور

مدینه را قدومش بیت معمور

به استادی کتابی ناگشاده

خبر از رفته و آینده داده

به پشت تیغ ابروی سیه تاب

در بتخانه ها را کرد محراب

به او شد منتهی مهر نبوت

به او شد ختم انشاء رسالت

به کعبه چند سالی از پی هم

نیامد بر زمین ها قطره نم

گیاهی از زمین بیرون نگردید

فتاد آتش به خرمن های امید

شدند از زندگانی مردمان سیر

ز قحطی جمله گم کردند تدبیر

به صحرا وحشیان از جوش غیرت

فرو ماندند چون آهوی صورت

خلایق جانب عبدالمطلب

شتابان سوی دریا چون سحایب

بگفتند ای چراغ خانه دل

غبار مقدمت تاج قبایل

تویی ماه سپهری نامداری

تو را زیبنده تخت شهریاری

رفیع القدری و عالی مکانی

تو شمع خاندان بزرگانی

تو باشی پیشوا و مهتر قوم

تویی در مملکت سردفتر قوم

به لب آمد از این اندیشه جانها

جدا خواهیم شد از خان و مانها

بکن امروز سوی کعبه آهنگ

بزن دیگر به دامان دعا چنگ

به درگاه الهی دست بردار

درین مقصد محمد را شفیع آر

ز جا عبدالمطلب کرد قد راست

پی پابوسئی آن سرو برخاست

بگفت ای نور چشم خان و مانم

فدایت تا به آدم خاندانم

تویی لوح کتاب اهل بینش

تویی کرسی نشین بزم دانش

تویی آرام جان بی قرارم

تویی روح روان چشم زارم

تویی سرچشمه آب حیاتم

تویی شیرین تر از آب نباتم

بگفت این و گرفتش بر سر دوش

محیط آفرینش کرد در جوش

به سوی خانه حق رو نهادند

کف حاجت ز هر جانب کشادند

بگفتند ای ز لطفت قطره گوهر

ز دریایت حبابی بحر اخضر

کتاب از چشمه سار آفتابیم

طپان بر خاک چون موج سرابیم

در این وادی همه لب تشنگانیم

همه روزی خور این آستانیم

تو شاهی لیک شاه پادشاهان

به خدمت ایستاده ما غلامان

تویی آگاه از راز خلایق

تویی انجام و آغاز خلایق

تو باشی با خبر از مغز تا پوست

به دست توست رزق و دشمن و دوست

هنوزش ناکشاده لب ز مطلب

زبانها بود در تکرار یارب

ز یمن مقدم آن بحر احسان

ز ابر رحمت حق ریخت باران

ز هر سو ابر آمد فوج در فوج

شناور مردمان در آب چون موج

روان گردید از هر سوی سیلاب

به روی خفتگان خاک زد آب

برآمد از زمین ها سبزه و خار

زبان شکوه گو گردید بسیار

خداوندا من آن لب بسته خارم

به خشکی صرف گشته روزگارم

در این صحرا ندارم برگ و باری

نباشد سایه ام را اعتباری

به آب تیشه ام پرورده ایام

به فکر آتشم از صبح تا شام

نیاسایم دمی از بی قراری

به راهم شعله دارد انتظاری

ز گلشن باغبانم کرده بیرون

چو شبنم بر زمین افگنده گردون

منم آن بلبل از پرواز مانده

بلند آوازه وز دمساز مانده

خزان آورده با من بردباری

ندارم از بهار امیدواری

اگر لطف تو سازد دستگیری

شوم سرسبز در ایام پیری

ز حکمت شعله گردد شاخ مرجان

تو سازی آب و آتش را گلستان

بیا ای مطرب هنگامه آرا

بکن آهنگ خود را آشکارا

نوایی ساز از هستی برایم

دری از هستی بر خود کشایم

غرور سرکشی یکسو گذارم

ز دمسازان پیشین یاد آرم

کجا رفتند یاران زین گلستان

همه بودند چون گل شاد و خندان

به هم پیوسته همچون شبنم و گل

گهی بودند قمری گاه بلبل

گهی از غنچه می کردند بالین

به زیر سرو گاهی خواب شیرین

گلستان بود زایشان عشرت آباد

خزان آمد ز یکسو داد برباد

ز یک جانب حوادث های افلاک

زد آخر جمله را چون سایه بر خاک

بیا ساقی ز تنهایی به جانم

بده جامی که پیر و ناتوانم

نشین یکدم ز روی مهربانی

چو کلکم ساز با من همزبانی

کجا رفتند زین مجلس حریفان

حریفان ادا فهم و سخندان

همه باریک بین بودند چون مو

که می خواندند بیت طاق ابرو

یکی از مخمل گل داشت بستر

مهیا دیگری را بالش پر

یکی بر دست طوماری چو سنبل

غزلخوان دیگری مانند بلبل

یکی سرمست بود از نغمه نی

به دست دیگری پیمانه می

به هم بودند چون گل روز شب جمع

به صحبت گرم چون پروانه شمع

شد آخر صبح نومیدی پدیدار

نماند از بلبل و پروانه آثار

بیا ای سیدا چون غنچه خاموش

بکن زین گفتگوها پنبه در گوش

نمی آید ز صحبت ها صدایی

به گوش از نغمه ها آواز پایی

سخن سنجان ازین هنگامه رفتند

نهاده خامه و نامه رفتند

بجا مانند صورت های دیوار

شکسته خامه ها و نامه بیکار

خداوندا به ذات پاک احمد

به حق آل و اصحاب محمد

زبانم را مکن کوته ز گفتار

همینم را ز بدنامی نگه دار