سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶

روزگاری شد که خون از دیده تر می خوریم

در بهشت افتاده ایم و آب کوثر می خوریم

مغز اندر استخوان داریم و محنت روزیم

سنگها از هر طرف چون بسته بر سر می خوریم

ما کباب سینه بی کینه یار خودیم

باده گلگون تر از خون کبوتر می خوریم

بسته ایم از خلق چشم و کامرانی می کنیم

شسته ایم از بحر دست و آب گوهر می خوریم

ما کجا ای خضر آب چشمه حیوان کجا

رحم بر لب تشنگی های سکندر می خوریم

بهر شیرین بیستون را کوهکن گهواره کرد

ما چو طفلان شیر از پستان مادر می خوریم

می توان پی برد از پیشانی خورشید و ماه

پیش پاهایی که از چرخ ستمگر می خوریم

با زبان دوستی از خلق گیریم انتقام

خوان مردم آشکارا همچو نشتر می خوریم

آب حیوان تا قیامت با خضر پیوند باد

ما شراب زندگی از دست دلبر می خوریم

سیدا چون غنچه سر بر زانوی خود مانده ام

کس چه داند ما غم فردای محشر می خوریم