وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴

ز کمال ناتوانی به لب آمدست جانم

به طبیب من که گوید که چه زار و ناتوانم

به گمان این فکندم تن ناتوان به کویت

که سگ تو بر سر آید به امید استخوانم

اگر آنکه زهر باشد چو تو نوشخند بخشی

به خدا که خوشتر آید ز حیات جاودانم

ز غم تو می‌گریزم من ازین جهان و ترسم

که همان بلای خاطر شود اندر آن جهانم

نه قرار مانده وحشی ز غمش مرا نه طاقت

اثری نماند از من اگر اینچنین بمانم