وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱

انجام حسن او شد پایان عشق من هم

رفت آن نوای بلبل بی برگ شد چمن هم

کرد آنچنان جمالی در کنج خانه ضایع

بر عشق من ستم کرد بر حسن خویشتن هم

بدمستی غرورش هنگامه گرم نگذاشت

افسرده کرد صحبت بر هم زد انجمن هم

گو مست جام خوبی غافل مشو که دارد

این دست شیشه پر کن سنگ قدح شکن هم

آن بت که بود افتاد از طاق کعبه دل

وز کفر شد پشیمان آن کافر کهن هم

جان کندن عبث را بر خود کنیم شیرین

یکچند کوه می‌کند بیهوده کوهکن هم

وحشی حدیث تلخست بار درخت حرمان

گویند تلخ کامان زین تلختر سخن هم