سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰

در روزگار ما اثری از سخا نماند

بویی به دهر از چمن دلگشا نماند

از روی لاله زار طراوت پرید و رفت

امروز آب و رنگ به رنگ حنا نماند

گلها چو غنچه سر به گریبان کشیده اند

دیگر گره کشایی باد صبا نماند

بستند سایلان لب ارباب از طمع

روی طلب به کاسه دست گدا نماند

زاهد نشسته پشت به محراب داده است

از بس که کار حق ز برای خدا نماند

فیضی که داشت خانه ارباب جود رفت

خاصیتی که بود به دارالشفا نماند

بردند چون خلال گدایان به دوش ها

در پنجه مروت دربان عصا نماند

اسباب خانه رفت به تاراج حادثات

ما را به زیر پای به جز بوریا نماند

رفتند اهل جود به یکبار سیدا

زین کاروان به جای به جز نقش پا نماند