وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

کی تبسم دور از آن شیرین تکلم می‌کنم

زهر خند است این که پنداری تبسم می‌کنم

در میان اشک شادی گم شدم روز وصال

اینچنین روزی که دیدم خویش را گم می‌کنم

با من آواره مردم تا به کشتن همرهند

من نمی‌دانم چه بی‌راهی به مردم می‌کنم

چهره پرخاکستر از گلخن برون خواهم دوید

هر چه خواهد کوهکن تا من تظلم می‌کنم

تکیه بر محراب دارد عابد و زاهد به زهد

وحشی دردی کشم من تکیه بر خم می‌کنم