وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹

شمع بزم غیر شد با روی آتشناک، حیف

ریخت آخر آبروی خویش را برخاک، حیف

روبرو بنشست با هر بی ره و رویی ، دریغ

کرد بی باکانه جا در جمع هر بی باک، حیف

ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم

حیف باشد بر چنان رو دیدهٔ ناپاک ، حیف

گر بر آید جانم از غم ، نیستی آن ، کز غلط

بر زبانت بگذرد روزی کز آن غمناک حیف

در خم فتراک وحشی را نمیبندی چو صید

گوییا می‌آیدت زان حلقهٔ فتراک حیف