وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

ریخت خونم را و برد از پیش آن بیداد کیش

خون چون من بی کسی آسان توان بردن ز پیش

هست بیش از طاقت من بار اندوه فراق

یش ازین طاقت ندارم گفته‌ام صد بار بیش

ناوکت گفتم زدل بگذشت رنجیدی به جان

جان من گفتم خطایی مگذران از لطف خویش

از کدامین درد خود نالم که از دست غمت

سینه‌ام چون دل فکار است و درون چون سینه ریش

نوش عشرت نیست وحشی در جهان بی نیش غم

آرزوی نوش اگر داری منال از زخم نیش