وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴

بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویش

جذبه‌ای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش

عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار

خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش

ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال

بر نمی‌آیم به میل طبع ناخرسند خویش

اینچنین مستغنی از حال تهی دستان مباش

آخر ای منعم نگاهی کن به حاجتمند خویش

وحشی آمد از خمار زهد خشکم جان به لب

کو صلای جرعه‌ای تا بشکنم سوگند خویش