وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

شده‌ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز

مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز

ز فروغ آفتابی شب خویش روز خواهم

که شبی ز خانه بیرون ننهاده گام هرگز

هوس پیاله خوردن بودم به خردسالی

که کسی نگفته پیشش ز شراب و جام هرگز

چو حدیث من بر آید کند آنچنان تغافل

که مگر به عمر خویشم نشنیده نام هرگز

به رهت مقام کردم ، نگذاشتی مقیمم

به اسیر خود نبودی تو در این مقام هرگز

به شکنج طره او دل وحشی است مایل

که خلاصیش مبادا ز بلای دام هرگز