وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

ز کار بستهٔ ما عقدهٔ حرمان که بگشاید

که سازد این کلید و قفل این زندان که بگشاید

به گلخن گر روم از رشک گلخن تاب در بندند

به روی ناکسی چون من در بستان که بگشاید

چنین کز دیدن هر ناپسندم خون بجوش آمد

اگر نه سیل خون زور آورد مژگان که بگشاید

جگر تا لب گره از غصه و سد عقده در خاطر

کجا ظاهر کنم وین عقدهٔ پنهان که بگشاید

طلسم دوستی پرخوف و گنج وصل پردشمن

عجب گنجی‌ست اما تا طلسم آن که بگشاید

مگو وحشی که بگشاید در امید ما آخر

خدا بگشاید این در، آخر ای نادان که بگشاید