به یکی چشم زدن چشم توام برد ز راه
چشم بد دور ز چشمان تو ماشاالله
چشم تو راهزن است و ذقنت چاهفکن
آری افتد به چه آن کس که برون رفت ز راه
لیک اگر زلف تو شد دزد زهی بردن دزد
ور زنخدان تو شد چاه خوشا ماندن چاه
بر رخت زلف چو شامی که به صد بیم و امید
برده ز آن صبح بناگوش به خورشید پناه
نی همانا به رخت زلف بلال حبشی است
که بدان نامه سپیدی بودش روی سیاه
مه اگر جلوهگر و ابر اگر برقزن است
پس چرا چهره و جعدت به خلافند گواه
چهر رنگین تو ماه است و زند برق چو ابر
جعد مشکین تو ابر است و کند جلوه چو ماه
موی تو مشک و رخت آتش و این طرفه که داشت
مشک را آتش تو نغز و تر و تازه نگاه
نی بوَد مشک تو جادوگری استاد چنان
کآتش او را نتواند که همی کرد نگاه
خال بر طَرْفِ خطِ سبز تو وآن گونهٔ سرخ
همچو خضریست که افراخت در آتش خرگاه
نی خضر پیش لبت زآب بقا دست بشست
و اندر آتش شد و از مقدم او رست گیاه
بس که موی تو بوَد نرم و دلاویز و لطیف
گر بخندی کله از تارکت افتد ناگاه
من غلامم کله افتادن ناگاه ترا
که بر آن موی دلاویز دریغ است کلاه
برگشا بند قبا باز کن آن طوق کمر
که اگر حسن تو پنج است رسد بر پنجاه
آن میان چند بود خستهٔ از بار کمر
وان بدن چند بود بستهٔ در بند قباه
شاه خوبان تویی اکنون به حقیقت که بود
هم لبت دوستفزا هم مژهات دشمنکاه
نی که این کاستن دشمن و افزودن دوست
مژه و لعل تو آموخته از آصف شاه
میرزا سیدکاظم فلک جود وکیل
که بود مجدت و عزش ز پدر طاب ثراه
نه همین کار بزرگی به نیاکان برساند
بلکه بگذشت و رسید آنچه ورا بد دلخواه
بس پسرها که تبه کردند اجعلال پدر
زو فزونتر شد با آنکه نگردید تباه
قدر را زو شعف و نی شعف او را از قدر
چاه را زو شرف و نی شرف او را از جاه
ملک تا با دل او سنگ به قندیل خصیم
کلک تا در کف او زنگ به شمشیر سپاه
قطرهای گر چکد از ابر گهرپاش کفش
چرخ از آن پهنه نیارست گذشتن به شناه
آسمان نیست ولیکن به خطر نزد ملک
آسمانیست که یک رو بودش پشت دوتاه
الحق امروز سزاوار ثنا خامهٔ اوست
که به آوازه بلندست و به قامت کوتاه
قامت کوته گویند فتنزاست ولیک
مشنو این را که در آن خاصه صلاح است و رفاه
ای که از خامه و از چامه و از نامهٔ توست
زیب دیهیم و طراز کمر و رونق گاه
لفظ در کلک تو بنهفته چو یونس در حوت
معنی از محبره آورده چو یوسف از چاه
اندر آن ملک که اعلام شکوه تو فراخت
برتر از کوه دگر ملک بود حشمت کاه
دلت از صبح ازل بوده مگر مظهر غیب
که ز نیک و بد تا شام ابد شد آگاه
ندهد خرج کف راد تو تمهید سپهر
که تن شیر نتانست کشیدن روباه
عقل را بخت تو شد قاعده هر پیشه بلی
بازوی پیر ببایست به دست بُرناه
صاحبا صدرا تاجالشعرا دور از توست
همچو شیطان که جدا مانده ز درگاه اله
ماتم از هجر تو آن گونه که مینشناسم
پیل از اسب و وزیر از رخ و بیدق از شاه
دل حضور تو خرد جانب تو جان پی توست
منم و این تن وامانده در واشوقاه
یا به یک جذبهٔ دیگر تنم از دست ببر
یا دل و جان و خرد باز فرست از درگاه
روح چون نیست کسی را چه تمتع از تن
تن چو پامال کرب شد چه ثمر از دیباه
تا که رخسار و خط یار بود در انظار
این یکی همچو ثواب آن دگری همچو گناه
باد در جام نکوخواه تو سیال آتش
باد در کام بداندیش تو خشکیده میاه