وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

کاری نشد از پیش و ز کف نقد بقا شد

این نقد بقا چیست که بیهوده فنا شد

اظهار محبت به سگ کوی تو کردیم

گفتیم مگر دوست شود دشمن ما شد

دل خون شد و از دیدهٔ خونابه فشان رفت

تا رفته‌ای از دیده چه گویم که چه‌ها شد

با جلوهٔ حسنت چه کند این تنِ چون کاه

انوار تجلیست کزان کوه ز پا شد

رفتیم به خوابِ غم از افسانهٔ وحشی

او را که به عشرتگه ما راهنما شد