وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

باغ ترا نظارگیانی که دیده‌اند

گفتند سبزه های خوشش بر دمیده‌اند

در بوستان حسن تو گل بر سر گلست

در بسته بوده‌ای و گلش را نچیده‌اند

ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی

زین بلبلان که سر به پر اندر کشیده‌اند

آیا چگونه می‌گذرد تلخی قفس

بر طوطیان که بر شکرستان پریده‌اند

شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جور

عشاق را زبان شکایت بریده‌اند

از بی‌حقیقیست شکایت ز مردمی

کز بهر ما هزار حکایت شنیده‌اند

وحشی بیا که آمده آن بلهوس گداز

زرهای کم عیار به آتش رسیده‌اند