وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

این دل که دوستی به تو خون خواره می‌کند

خصمی به خود نه ، با من بیچاره می‌کند

بد خوییت به آخر دیدن گذاشته است

حالا نظر به خوبی رخساره می‌کند

این صید بی ملاحظه غافل از کمند

گردن دراز کرده چه نظاره می‌کند

این شیشهٔ ظریف که صد جا شکسته بیش

این اختلاط چیست که با خاره می‌کند

فردا نمایمش که سوی جیب جان رود

وحشی که جیب عاریتی پاره می‌کند