وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

ترسم در این دلهای شب از سینه آهی سرزند

برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی درزند

از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری

آن نیمه‌های شب که او با مدعی ساغر زند

کوس نبرد ما مزن اندیشه کن کز خیل ما

گر یک دعا تازد برون بر یک جهان لشکر زند

آتشفشانست این هوا ، پیرامن ما نگذری

خصمی به بال خود کند مرغی که اینجا پرزند

می بی صفا، نی بی نوا ، وقتست اگر در بزم ما

ساقی می دیگر دهد مطرب رهی دیگر زند

ما را درین زندان غم من بعد نتوان داشتن

بندی مگر بر پا نهد، قفلی مگر بر در زند

وحشی ز بس آزردگی زهر از زبانم می‌چکد

خواهم دلیری کاین زمان خود را بر این خنجر زند