وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵

کی دیدمش که قصد دل زار من نکرد

ننشست با رقیبی و آزار من نکرد

یک شمه کار در فن ناز و کرشمه نیست

کز یک نگاه چشم تو در کار من نکرد

گفتم مرنج و گوش کن از من حکایتی

رنجش نمود و گوش به گفتار من نکرد

خندان نشست و شمع شبستان غیر شد

رحمی به گریه‌های شب تار من نکرد

وحشی نماند هیچ سیاست که هجر یار

با جان خسته و دل افکار من نکرد