وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

هجران رفیقِ بختِ زبونِ کسی مباد

خصمی چنین دلیر به خونِ کسی مباد

یارب حریفِ گرم‌کنی همچو آرزو

گرم اختلاطِ داغِ درونِ کسی مباد

این شعله‌های ظاهر و باطن گدازِ هجر

پیراهنِ درون و برونِ کسی مباد

آن گریه‌های شوق که غلتید کوه از او

سیلِ بنای صبر و سکونِ کسی مباد

صد بندِ شوق پاره کند زورِ آرزو

یارب که بختِ شور و جنونِ کسی مباد

نعلم به نامِ جملهٔ اجزا در آتش است

جادویِ او به فکرِ فسونِ کسی مباد

وحشی هزار بادیه دورم ز کعبه کرد

این بختِ بد که راهنمونِ کسی مباد