وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

گرم آمد و بر آتش شوقم نشاند و رفت

آتش به جای آب ز چشمم فشاند و رفت

آمد چو باد و مضطربم کرد همچو برق

وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت

برخاستم که دست دعایی برآورم

دشنام داد و راه دگر کرد و راند و رفت

از پی دویدمش که عنان گیریی کنم

افراشت تازیانه و مرکب جهاند و رفت

وحشی نشد نصیبم ازو تازیانه‌ای

چشمم به حسرت از پی او بازماند و رفت