وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

از عرض نیازم چه بلا بی‌خبرش داشت

آن ناز نگه‌دزد که پاس نظرش داشت

فریاد که هر طایر فرخنده که دیدم

صیاد ز مرغان دگر بسته‌ترش داشت

بلبل گله می‌کرد ز گل دوش به صد رنگ

گل بود که هر دم به زبان دگرش داشت

این عشق بلایی‌ست، شنیدی که چه‌ها دید

یعقوب که دل در کف مهر پسرش داشت

بر هر که شنیدم که غضب کرد زمانه

دیدم که به زندان تو بیداد گرش داشت

این طی مکان بین که ز هر جا که برون تاخت

وحشی نگران بود و سر رهگذرش داشت