وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

طایر بستان پرستم لیکنم پر باز نیست

گلشنم نزدیک اما رخصت پرواز نیست

در قفس گر ماند بلبل باغ عیشت تازه باد

رونق گلزار از مرغ نواپرداز نیست

دهشتم در سنگلاخ هجر فرماید درنگ

ورنه شوقم جز به راه وصل توسن تاز نیست

صعوهٔ کم زهره‌ام من وین دلیری از کجا

رخصت پروازم اندر صیدگاه باز نیست

میر مجلس راچه بگشاید ز من جز دردسر

زانکه چنگ من به قانون حریفان ساز نیست

آنکه ده من شیشه دارد بار، سود آنگه کند

کو بساط خود نهد جایی که سنگ‌انداز نیست

در بیان حال خود وحشی سخن سربسته گفت

نکته‌دان داند که هر کس محرم این راز نیست