وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

بگذشت دورِ یوسف و دورانِ حُسنِ تو ست

هر مصرِ دل که هست به فرمانِ حسنِ تو ست

بسیار سر به کنگرهٔ عشق بسته‌اند

آنجا که طاق‌بندیِ ایوانِ حسنِ تو ست

فرمان ناز ده که در اقصای ملک عشق

پروانه‌ای که هست ز دیوانِ حسنِ تو ست

زنجیرِ غم به گردنِ جان می‌نهد هنوز

آن موی‌ها که سلسله‌جنبانِ حسنِ تو ست

آبش هنوز می‌رسد از رشحهٔ جگر

آن سبزه‌ها که زینتِ بستانِ حسنِ تو ست

دانم که تا به دامنِ آخرزمان کشد

دستِ نیاز من که به دامانِ حسنِ تو ست

تقصیر در کرشمهٔ وحشی نواز نیست

هرچند دونِ مرتبهٔ شانِ حسنِ تو ست