تا مرا بر رخ خوبت نظر است
دلم آسوده ز هر خیر و شر است
مکن از عشق مرا منع که عشق
سیره و عادت نوع بشر است
نه همین بوس و کنار از تو خوهم
که جز اینم به تو کار دگر است
کاسه و کیسهام از دور فلک
این تهی از می و آن یک ز زر است
شمع بزم دگرانی و مرا
ز آتش دل به سر اندر شرر است
گر تو بیدادگری جانا من
دادخواهم ملک دادگر است
ملک عادل آن شمس ملوک
که ز انجم سپهش بیشتر است
عدد ذرهٔ خورشید فلک
کمتر از لشکر آن باهنر است
هر که بر درگه او برد پناه
ایمن از فتنهٔ دور قمر است
هست آن نخل به بستان جهان
که سخا و کرمش برگ و بر است
آن نهالیست عدویش به زمین
که تهی از بر و برگ و ثمر است
در شجاعت به علی میماند
عدل او گویی عدل عمر است
خطر و جاه مر او را باشد
دشمن جاه وی اندر خطر است
اثر خشم وی و لطف وی است
هر چه در گیتی نفع و ضرر است
دوستش را به جنان باشد جای
به سقر دشمن او را مقر است
آن جهان نیست جحیم او را جای
کاین جهان نیز برایش سقر است
گرد آفاق جهان خسرو ما
سال و مه همچو قمر در سفر است
عدل او گرد جهان میگردد
اگر او خود به سفر یا حضر است
مدحش ار چند مطول گویم
باز چون مینگرم مختصر است
مهر آن شاه گزین گر که ترا
آرزوی شرف و جاه و فر است
بندهاش باش که در بندگیاش
شاهی گیتی کمتر اثر است
خطر و جاه اگر میخواهی
خدمتش مایهٔ جاه و خطر است
تا جهان است جهاندار بود
زآن که او خسرو عالیگهر است
خسروی در خور بدگوهر نیست
اوست خسرو که به گوهر سمر است