ای به مصر سودایت صد عزیز قربانی
رحم کن به یاد آور حال پیر کنعانی
نازنین دلی دارم عاشق پریرویی
از خدا نمیآید عاشقان برنجانی
دل ز حسرت رویت روز و شب همی نالد
نغمههای خوش دارد بلبل گلستانی
عیش هر دو عالم را من به این نخواهم داد
من لب ترا بوسم جان من تو بستانی
زلف یار بگرفتن لب گذاشتن بر لب
لذتی دگر دارد جمع در پریشانی
من چرا ننالم از دست چشم و ابرویت
میکدهٔ فرنگی شد کعبهٔ مسلمانی
کام لب نخواهم دید نامکیده خالش را
از خضر مگر یابم سر آب حیوانی
زلف گیرمت گویی: کافرا مسلمان شو
روی بوسمت گویی: نیست این مسلمانی
آخر ای فرنگیزاد چون کنم ز بیدادت؟
مؤمنم نمیدانی کافرم همی خوانی
زان دهان تمنایی دارم و نمیگویم
مذهب «وفایی» نیست کشف راز پنهانی