بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۵

نظر در آینه کن تا جمال خویش ببینی

ز حسن خود شوی آگه به روز من بنشینی

عدوی پیر وجوانی بلای تاب وتوانی

به جلوه دشمن جانی به عشوه آفت دینی

میان ماه وفلک با تو هیچ فرق ندیدم

جز اینکه اوست مه اسمان تو ماه زمینی

بگوکه مشک ازین پس کسی به فارس نیارد

که تو به هر خم گیسو هزار تبت و چینی

بدادمت دل وگفتم نگاهداری از او کن

زدی شکستیش آخر مرا گمان که امینی

دگر به حور و به غلمان نگاه می نکند کس

تو را هر آنکه ببیند که در بهشت برینی

دلا اگر شده اقبال تو بلند به عالم

پس از برای چه دایم شکسته بال و غمینی