بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

نیست غم پروانه را از سوختن

بایداز اوعلم عشق آموختن

خواهی ار روشندلی مانند شمع

آتشی باید به جان افروختن

ریخت چشمم در دلم خون هر چه بود

ز آن تلف آمد وز این اندوختن

جامه صبرم که شددر هجر چاک

جز ز دست وصل نایددوختن

خویش را پروانه کن پروا نکن

ای بلند اقبال اندرسوختن