بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳

دلبری می کند آن شوخ پری رو که مپرس

ساحری می کند از نرگس جادو که مپرس

رخنه در دین کنداز ناوک مژگان که مگو

زخم بر دل زند از خنجر ابرو که مپرس

آن پری رو نه دلم را همی آشفته نمود

بسته اش کرده به زنجیر زگیسوکه مپرس

بت من خوب نگاری است ولی با دل من

بد چنان میکند از گفته بدگو که مپرس

دوش از زلف تودرحلقه ما تا دل شب

گفتگوبود پریشان تر از آن موکه مپرس

چشم من چشمه کنارم شده جوئی ز غمت

آب از آن چشمه روان است در این جو که مپرس

به گمانت که نهان است زچشمم رخ تو

آفتاب است وعیان است ز هر سوکه مپرس

خواهد ار کس خرد از لعل تو بوسی باید

اینقدر سیم بریزد به ترازو که مپرس

گرچه خوانند همه خلق بلند اقبالم

پستم از هجر توای ترک جفا جوکه مپرس