بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

دمید گل به چمن ساقیا بیاور راح

صلاح من بود این تا تو را بود چه صلاح

زمانه بر دل های ما ز غم زده قفل

بگیر بهر گشایش ز جام می مفتاح

قسم به جان تو فیضی که من ز می بردم

نبرده زاهد از اعمال روز استفتاح

فلاح اگر طلبی شو به عین هستی نیست

به مستی این هنر آید به کف بجوی فلاح

دلی که گشته به چشمش جهان ز غم تاریک

به روشنی مگر از می بری برش مصباح

گمانم اینکه اگر می به مردگان بدهند

ز شوق باز پس آید به جسمشان ارواح

به روی ما در میخانه بسته گر زاهد

نه آگه است که ما را است ذکر یا فتاح

چه بود بودی اگر جای آب می در یم

که من به عمر همی می شدم در او ملاح

ز بس صلاح و مسا می خورد بلنداقبال

نمانده است که مستی کند مسا و صباح