کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

هستم از لعل تو در آتش و آب

مردم و سوختم مرا دریاب

از جلال و جمال و زلف و رخت

میکند در دلم خطاب خطاب

۳

از دل و آب دیده در عشقت

میخورم روز و شب شراب و کباب

آه کز نفس قیس و طاعت جان

چند باشیم در خطا و ثواب

همه زنار کافری بستند

از دو زلف تو شیخ و طفل و شباب

۶

ز آتشت سوختیم با دم سرد

تا مرا سوختی ز آب و تراب

تو محیطی و هر چه موجودند

غرقه در موج بحر بی پایاب

خاک در کاه تست هر دو جهان

ان هذا اقل ما فی الباب

۹

ما به نسبت صفات فعل توئیم

خویشتن گفته فلا انساب

هم بچشم تو دیده ام روشن

شدت ذات تو است بر توحجاب

هست کوهی چو قشر و عشقت لب

عین یکدیگرند قشر و لباب