بچرخ میرسد از عشق تار قزآهم
زهجر جامه چو صابون در آب میکاهم
بماهتاب نپوشم کتان که میترسم
که چشم زخم رسد بر لباس از ماهم
۳
گهی که جامه ببالای من برد خیاط
قدی دگر ز برای اضافه میخواهم
منی که دل ننهادم بشاهد بازار
فغان که بسته والا ببرد از راهم
زسرفرازی دستار بندقی چه عجب
بعقدش ار نرسیدست دست کوتاهم
۶
نداشت مرتبه و قدر و پایه قاری
بوصف خیمه و خرگه بلند شد جاهم
نمیکنم چو گدایان همیشه مدح کدک
به ملکت سخن از وصف چارقب شاهم