خطر چون برد بیرون از جهان رخت
بر احوال غریبش سوختم سخت
همی با نفس خود گفتم که هین باز
شد از دنیا یکی ز ارباب دین باز
۳
دریغ حسرتا دردا که هر دم
ز چندین ره قضا افزود دردم
فرو بردند خاری در درونم
که چون گل پای تا سر غرق خونم
سپهر آمیخت داروئی به جامم
که جاوید ازخواصش تلخ کامم
۶
به فرط گریه افتادم ز فریاد
چه بی منت سرشکم داد دل داد
درین ماتم که ماتم گر ثباتم
مگر زین غم هلاک آید حیاتم
اگر کردم فزع بر من نگیرند
برادر مردگان عذرم پذیرند
۹
صفائی آی و در اصلاح خود کوش
چرا از خویشتن گردی فراموش
از این زال عروس آذین بپرهیز
ز دامان مهره مهرش فرو ریز
برادر را دعاکن کش به میعاد
ولی در بزم خوبش جای بخشاد
۱۲
که ازنیک و بد اینجا می بماند
خوشا هر کس که خود رفتن تواند
به تاریخش رقم کن قصه کوتاه
ریاست نالد از مرگ رئیس آه